دو تا خاطره از سردار شهید مهدی باکری یکی را می خواستیم برای فرماندهی گردان. آقا مهدی بهم گفت: « آدم داری؟» گفتم: « یکی از بچه ها بد نیست؛ فرمانده گروهانه. میگم بیاد پیشت.» توی راه باهش صحبت کردم. توجیهش کردم. می ترسیدم قبول نکند. بنده خدا اخلاق خاصی داشت؛ یک کمی تند بود. دیده بودم قبلاً با فرمانده گردانش جر و بحث کرده بود. دوتایی نشسته بودند توی نفربر. آقا مهدی حرف می زد و او سرش را انداخته بود پایین و فقط گوش میکرد. حرف های آقا مهدی که تمام شد ، فقط یک جمله گفت. گفت: « روی چشم. هرچی شما بگین.» از ماشین که می آمد بیرون ، داشت گریه میکرد.
----------------------------------------------------
یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست.
– بهت می گم کم کم بریز.
– خیله خب. حالا چرا این قدر می گی؟
– می ترسم آب آفتابه تموم بشه.
– خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.
رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم: « خوبه دیگه! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » گفت: « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» گفتم: « مگه نشناختیش؟» گفت نه.
------------------------------------------------------
پ.ن: شهید علی تجلایی: هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا بخوان.
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.