وقتی به هوش آمد، دکتر، مضطرب بالای سرش ایستاده بود و با خود میگفت: «اگر بفهمد هر دو پایش قطع شده چه واکنشی نشان خواهد داد؟»
دکتر دستی به پیشانی سعید کشید و گفت: «آقا سعید! حالت چطوره؟»
لبخند زد و گفت: «الحمدلله. ببخشید دکتر که به شما زحمت دادم.»
سعید: «آقای دکتر! کی میتونم برگردم؟»
با این حرف انگار آب سردی روی دکتر ریختند. رنگش پرید. گفت: «انشاءالله وقتی پات خوب شد!»
با شنیدن این جمله، سعید کاری انجام داد که همه امدادگران و حاضران را غافلگیر کرد. ملافه را از روی پایش پس زد و هنگامی که نگاهش به پاهای قطع شدهاش افتاد، ناگهان لبخندش شکفت. سعید که گویا جانی تازه گرفته بود، چشمهایش را به سقف دوخت و گفت: «خدایا! دو پا داشتیم و دادیم، ولی شرمندهایم.»
دکتر که نمیدانست در برابر این عمل او چه عکسالعملی نشان بدهد، گفت: «سعید جان! اگر اجازه بدهی آمپول مرفین بزنم.»
سعید که حظ روحی زیبایی را تجربه میکرد، گفت: «درد کشیدن لذتش بیشتره.»
یکی از امدادگرها که نیرومند و چارشانه بود، جلو آمد و دست سعید را بوسید و گفت: «آقا سعید! برای ما زمینیها دعا کن که در تمام عمرمون حداقل یک قدم را با پای اراده برداریم.»
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.