کی بود که نشناسدش. پیرمردها و پیرزنهای فقیر روستایی که خرج زندگی و دوا و درمانشان را میداد، سرباز وظیفههای پادگان که مثلِ یکی از خودشان با آنها بود، مهمانخانهدارِ جادة قزوین ـ رشت که با آنهمه مشغله گاه و بی گاه سراغش را میگرفت، یا «شکرعلی» آبکش، پیرمردِ فقیرِ روستا که از آمریکا برایش نامه مینوشت؟ پیرمرد حق داشت بعد از شهادت، تنها سه روز در خانة خودش برای او مراسم بگیرد، پیر مرد عباس را شناخته بود. اصلاً همه عباس را خوب شناخته بودند؛ عباس مردِ خدا بود. این را من نمیگویم. پدرش میگوید که از همان بچگی این را در او دیده بود، از همان وقتی که میدید برای تزریقات از بیمارانِ فقیر پولی نمیگیرد. یا آن موقع که فرمانده پادگانِ اصفهان بود و آمده بود قزوین و وقتی برای اجرای تعزیه سوار اسب شد، فوراً آمد پایین، چون یک لحظه احساس کرد غرور او را گرفته و دیگر سوار اسب نشد. ترسید خودش را گم کند؛ امّا عباس خودش را گم نکرد. هیچ چیز نتوانست عباس را گم کند. نه آن پست و مقام و نه حتی آن خانههای سازمانیِ مخصوصِ افسران و اگر باور نمیکنی از همان درجهداری بپرس که عباس خانة خودش را با اصرار به او داد که خانوادة پرجمعیتی داشت و خودش به خانة کوچکتری رفت. انگار نه انگار که خودش مقامِ ارشد است و او یک درجهدار. یا نه برو از حمید احمدی بپرس، از آن پرسنل منطقة هوایی، از او که عباس با دستهای خالی ماشینش را بکسل کرد. چه حالی پیدا کرد احمدی وقتی دید چند ماشین نظامی کنار آن مرد غریبه ایستادند و همگی شروع به سلام و احوالپرسی با او کرده و سرهنگ خطابش کردند. سرهنگ چقدر ترسیده بود، عقب عقب رفته بود و افتاده بود توی جوی آب؛ اما عباس جلو رفته بود و کمکش کرده بود از جوی بیاید بیرون. با خنده گفته بود: «چرا داخل جوی آب رفتی، میخواهی شنا کنی؟» و آن روز بود که احمدی او را شناخته بود، نه او را که سرهنگ بابایی بود، او را که عباس بود؛ مرد خدا.
بچهها هم دیگر بابا را شناخته بودند، مهربانی بابا را، این را آن وقتی فهمیدند که بابا تلویزیونِ رنگیِ اهداییشان را داشت از خانه میبرد و آنها ناراحت بودند و بابا جلو آمد و گفت: «بچهها شما بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیونِ رنگی را؟» و بچهها گفتند: «بابا را» بابا هم با مهربانی نگاهشان کرد و گفت: «پس حالا که شما بابا دارید، اجازه بدهید من این تلویزیونِ رنگی را به یکی از خانوادههای شهدا بدهم تا دلِ بچههای این شهید که بابا ندارند شاد شود.» و از همان وقت بود که دیگر، بچهها بابا را شناختند، بابا مرد خدا بود.
و همسرش، ... چقدر دلش گرفت وقتی عباس او را راهیِ خانة خدا کرد و خودش مجبور شد برود سمت خلیج فارس؛ آخر، باز منطقه حساس شده بود، قول داد با آخرین پرواز خودش را برساند؛ امّا وقتِ رفتنِ حجاج به منا و عرفات بود و هنوز از عباس خبری نبود. زنگ زد. گفت: «پس چی شد؟ چرا نمیآیی؟» شنید که: «بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.» و سکوت کرد. چه میتوانست بگوید، مردش مرد خدا بود، آنچه خدا میگفت میکرد. و عباس نرفت. ماند جبهه و کاری کرد که خدا به دیدار خودش بخواندش. کاری کرد که فرشتهای مأمور شود جای او به عرفات برود، فرشتهای که روز عرفات هنگام دعا به چشم سر همافر سوم عبدالمجید طیب، به شکلِ عباس ظاهر شد و عبدالمجید ناباورانه به او چشم دوخت که آنجا با لباس احرام در حال نیایش بود و بعد دوباره از جلو چشمش رفت. آری، عباس جای خانة خدا به زیارت خود خدا رفت؛ آخر او مردِ خدا بود، آخر خدا این را خوب میدانست.
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.