تو آن¬قدر با معرفتی که چمران را می¬شناسی، بهتر از من! من خیلی تلاش کنم، بتوانم یک زندگی¬نامه ساده برایت بنویسم. زندگی¬نامه¬ای از چمران: مرد صالحی که یک روز با خلوص قدم زد در این سرزمین.
انگار به جای قلب، آتش در سینه داشت. چه سال 1311 که دنیا برای اولین بار او را دید، چه سال 1336 که در رشته الکترومکانیک دانشگاه تهران فارغ¬التحصیل شد و چه سال بعدش که بورس تحصیلی گرفت و شد جزء اعزامی¬های آمریکا. مصطفی مُخ بود. استاد آمریکایی مصطفی حیرت کرده بود از این بشر. نمره 21 داده بود به او. مصطفی با ممتازترین درجه، دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسمایش را گرفت و از آمریکا بیرون آمد. دیدی؟! آمریکا نماند!
می¬دانم به چه فکر می¬کنی. لابد به اینکه اگر مصطفی حالا بود و شهید نشده بود، ایران شده بود ابرقدرت انرژی هسته¬ای و ما، حتماً ده سال جلوتر از حالا بودیم. استادان آمریکایی مصطفی، این روزها که بحث تحقیقات هسته¬ای شده، لابد هر روز یاد مصطفی می¬افتند که هزار و یک ایده جدید داشت. مصطفی اگر حالا بود، نامش بر سر و زبان همه قدرتمندان دنیا بود. گر چه دلم مخالف است. دلم میگوید مصطفی اگر بود، باز هم گمنام می¬ماند!
از اولین اعضای انجمن دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات ملی شدن صنعت نفت هم شرکت داشت. در آمریکا هم کوتاه نمیآمد. هم درس می¬خواند و هم کار سیاسی می¬کرد. انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را هم خودش پایه¬ریزی کرد. رژیم پهلوی از موقعیت ویژه مصطفی که خبردار شد، بورس تحصیلی¬اش را قطع کرد، ولی مصطفی باز هم ادامه داد. رفت مصر، دو سال، سخت¬ترین دوره¬های چریکی و جنگ¬های پارتیزانی را آموخت و باز طبق معمول، بهترین شاگرد دوره معرفی شد. بهترین بودن برای مصطفی، دیگر عادی شده بود.
آدم¬هایی که به جای قلب، آتش در سینه دارند، اهل یک جا ماندن نیستند. مثل نسیم، در هر کوی و برزن می¬پیچند، به آنجا، جان میدهند و می¬گذرند. مصطفی هم که نسیم بود، حتی سبک¬تر از نسیم... رفت لبنان، شد یار امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان. سازمان «امل» را بر اساس اصول و مبانی اسلامی پایه¬گذاری کرد. همان¬جا در قلب سوخته بیروت، مبارزه با صهیونیسم را آغاز کرد. حماسه¬های او تا آن سوی مرزهای فلسطین هم رفت. جمعاً، مصطفی 21 سال از وطن دور بود.
اولین دور انتخابات مجلس، دکتر مصطفی چمران نماینده مردم تهران می¬گفت: «خدایا مردم آن¬قدر به من محبت کرده¬اند و آن¬چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده¬اند، که به راستی خجلم. خدایا تو به من فرصت بده تا بتوانم از عهده آن برآیم.»
امام او را رها نمی¬کرد. او را در شورای عالی دفاع منصوب کرد. نقطه ضعف (بخوانید نقطه قوت) مصطفی هم که «ولایت-پذیری» او بود. می¬گفت چشم و می¬پذیرفت.
موقعیت پاوه خطرناک شده بود. همه شهر در دست دشمن بود. اکثریت پاسداران قتل عام شده بودند. کمتر کسی جرئت می¬کرد راهی کردستان شود ولی چمران رفت. امام، خود شخصاً مصطفی را فرستاد. مصطفی در عرض پانزده روز همه راه¬ها و مواضع راهبردی کردستان را به تصرف نیروهای انقلاب درآورد. بهش میگفتند: «مالک¬اشتر امام». شده بود وزیر دفاع، آن¬ هم در آن موقعیت حساس جنگ. حساب کن ایران دست خالی بود، اسلحه و مهمات کم داشت، شهید هم زیاد داده بود، ولی پیروزی پشت پیروزی به دست می¬آورد. ایران امکانات نظامی نداشت، مصطفی را که داشت!
ستاد جنگ¬های نامنظم تشکیل شد. یک واحد هم برای فعالیت¬های مهندسی داشت. ساختمان، جاده، نصب پمپ¬های آب کنار کارون، انشعاب از رودخانه به سمت تانکرهای دشمن که باعث عقب نشینی آنها شد، ساخت ابزار نظامی، ساخت پل معلق روی کرخه... . دشمن به جای شناسایی مناطق، باید مصطفی را شناسایی می¬کرد.
فتح سوسنگرد، از آن کارهای شاق بود که با تلاش چمران و همین رهبر عزیز خودمان، آیت¬الله خامنه¬ای، انجام شد. محرم بود. انگار خون حسین(ع) از کربلا در رگ¬های مصطفی و رزمنده¬های سوسنگرد جاری شده بود. خون هم که میل خاک دارد. می-گردد و با هر روزنه¬ای، فواره می¬کند. چمران از پای چپ زخمی شد. همان شب اول، در بیمارستان، جلسه مشورتی فرماندهان نظامی بود. تیمسار فلاحی، کلاهدوز، سرهنگ محمد سلیمی و شهید محلاتی دور تخت جمع شده بودند و پیشنهاد حمله به ارتفاعات الله اکبر همان¬جا مطرح شد. شب دومی وجود نداشت. گفتم که مصطفی اهل ماندن نبود. از بیمارستان زد بیرون.
بعد از تپه¬های الله¬اکبر نوبت بُستان بود که عملی نشد. طرح تسخیر دهلاویه را ریختند. چمران بود و بروبچه¬های ستاد جنگ-های نامنظم. ایرج رستمی فرمانده بود.
31 خرداد شصت بود. هنوز آتش سینه مصطفی داغِ داغ بود. حکایت مصطفی شده بود حکایت همان شمع که می¬سوزد و آب می¬شود و نور میدهد. شمعی روشن در دل تاریکی. حالا این شمع می¬تواند با یک نسیم خاموش شود یا با یک خمپاره. ترکش خمپاره وظیفه داشت مصطفی را مسافر آسمان کند. وظیفه داشت دل بی¬تاب مصطفی را تحویل بگیرد... .
مصطفی می¬گفت: «در دنیا آدم¬هایی هستند که به ظاهر زنده¬اند. نفس میکشند، راه می¬روند، حرف می¬زنند، زندگی می¬کنند، اما در حقیقت اسیر دنیا، برده زندگی و ذلیل حوادث هستند. اینان برای آنکه نمیرند، آن¬قدر خود را کوچک می¬کنند که گویا مرده¬اند. اما انسان¬های آزاده، ممکن است کوتاه زندگی کنند، ولی تا آنجا که زنده هستند، به راستی زندگی می¬کنند و با اختیار خود نفس می¬کشند. محکوم اراده دیگری نیستند. دیگران تسلیم او هستند».
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.