سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://727.parsiblog.com اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و احفظ قائدنا و مرجعنا الخامنه ای صفحه نخست درد دل با شهدا، خاطرات شهدا، دل نوشته ها، وصیت نامه شهدا و مطالب گوناگون دیگر با محوریت دفاع مقدس و شهدا را، در این بخش می‌توانید ببینید سرگذشت و شرح حال شهدای دفاع مقدس را، این‏بار به روایتی دیگر و بیانی متفاوت‏تر از دفعات قبل بخوانید شامل: بیانات و خاطرات مقام معظم رهبری و... امام زمانی باشیم! درد دل با امام زمان، دل‌نوشته، مطالب تحلیلی و... چرا حجاب!؟ مطالبی پیرامون فلسفه حجاب، حجاب برتر، فواید حجاب، تأثیرات روانشناختی حجاب و حجاب در شرق و غرب...  اولین اس ام اس کده ارزشی، با موضوعاتی همچون: دفاع مقدس، شهادت، وصیت نامه شهدا، شعر، نیایش و... وهابیت چیست!؟ چرا دین!؟ حماسه عاشورا ... لینک سایت های برگزیده ارزشی، به تفکیک موضوعات، همچون: دفاع مقدس و شهدا، دفاتر مراجع و سایت‌های علما، سایت‌های اختصاصی شیعه، پایگاه های قرآنی، علوم اسلامی، مهدویت و... شامل: نقدهای اجتماعی، مقالات و تحلیل‌های سیاسی و... قالب‌های طراحی شده وبلاگ را ببینید، انتخاب کنید و استفاده نمایید تصاویر منتخب، متنوع و دسته بندی شده شهدای شاخص دفاع مقدس و... (این قسمت در حال تکمیل می‌باشد) فایل‌های صوتی منتخب سخنرانی‌های مقام معظم رهبری، با میکس آهنگ پس زمینه زیبا و... اگر وبلاگنویس مذهبی - ارزشی هستید، وبلاگ خود را معرفی کنید و در معرض نقد دیگران قرار دهید کلیپ‌ها و قطعات ویدیویی جالب از سخنرانی‌ها و دیدارهای مقام معظم رهبری، شهدای دفاع مقدس، مناطق عملیاتی و... وبلاگ حاضر با هدف ترویج فرهنگ اصیل شهدا و شهادت، زنده کردن یاد آن بزرگواران و گام نهادن بر ردپای ایشان برای حرکت در مسیر ولایت و البته لبیک به ولایت فقیه و ولی فقیه زمان، حضرت امام خامنه‌ای (اروحنا له فداه)، کار خود را شروع کرده و در راه تحقق این اهداف با تمام توان پیش خواهد رفت... نکته نظرات، پیشنهادها و انتقادهای خود را، علاوه بر قسمت نظرات هر مطلب، می‌توانید از این طریق با ما در میان بگذارید نسخه RSS






















یک روز از فروردین 1337 گذشته بود که مصطفی مثل یک شکوفه بهاری، پلک‌هایش را چند بار به هم زد و به دنیا سلام کرد. خانة کوچکی داشتند، پدرش کارگر، مادرش قالی‌باف ... درآمدشان ناچیز، ولی هر ماه جلسة روضه‌خوانی توی همان چهار دیواری کوچک، به راه بود. مصطفی در شش سالگی، شاگرد مغازة کفاشی بود.
دوره، دورة خفقان و فساد بود. مصطفی تحمل نکرد و از هنرستان درآمد و بعد با مشورت یکی از علمای اصفهان، ‌عزمش را برای تحصیل علوم دینی، جزم کرد. اول حوزة علمیة اصفهان و بعد مدرسه عملیه حقانی قم که فقط طلابی را می‌پذیرفت که از جهت اخلاقی و علمی نمونه بودند.
«عشق» توی دل بعضی‌ها یک جور دیگری ریشه می‌کند. آدم می‌ماند توی کار بعضی‌ها که این عشق ویژه را از کجا گیر آورده‌اند. نیرویی شگرف، همه وجود مصطفی را فرا گرفته بود. با کسی انگار وعده کرده بود که هر سه‌شنبه، زمستان و تابستانش فرقی نمی‌کرد، پیاده به سمت جمکران راه می‌افتاد. مصطفی بی‌قراری عجیبی را در خاک وجودش کاشته بود.
حوالی انقلاب، فرمانده سپاه یاسوج بود. در جریان مبارزه با مواد مخدر، در موقعیتی که اشرار جاده را به روی او و یارانش بسته بودند، با شجاعت از ماشین بیرون پرید و عمامه‌اش را برداشت و فریاد زد: «چرا معطلید، بزنید، عمامه من کفن منه!» ... دهان به دهان این حرف پیچیده بود.
هر وقت کارها را روبه‌راه می‌کرد و برمی‌گشت قم، دوباره یک اتفاق جدید می‌افتاد. حرکت‌های ضد انقلاب در کردستان و مناطق اطراف ... زمزمه‌های شوم تجزیه‌طلبی... مصطفی دوباره ساکش را می‌بست و عازم کردستان می‌شد. بعضی وقت‌ها نمی‌دانست برود قم و درسش را بخواند یا کردستان بماند و کارها را سامان بدهد. امام خمینی جوابش را داد: «شما باید به کردستان بروید و کار کنید.»
جنگ که شروع شد. راهی جنوب شد. به همه روحیه می‌داد. سلاح به دوش، سخنرانی می‌کرد یا مراسم دعا برگزار می‌کرد. تجربة جنگ و شورش‌های کردستان هم به دردش می‌خورد. در چند عملیات با سمت فرماندة گردان فعالانه انجام وظیفه می‌کرد و چندین بار هم مجروح شده بود. در عملیات آزادسازی خرمشهر، با دست شکسته حضور داشت. در عملیات «رمضان»، شده بود فرمانده قرارگاه فتح سپاه.
فرمانده روحانی؟! ... بعضی از فرماندهان عالی‌رتبه که مصطفی را نمی‌شناختند و برای اولین بار او را در لباس روحانیت می‌دیدند که وارد جلسات نظامی می‌شود و به طرح و توجیه نقشه‌ها می‌پردازد، انگشت به دهان می‌ماندند.
با یک همسر شهید ازدواج کرد. دو تا کارت دعوت هم برای حضرت معصومه(س)، و حضرت زهرا(س) نوشته بود که آنها را داخل ضریح حضرت معصومه(س) انداخت. خدا خدا می‌کرد دعوتش را قبول کنند. روز عروسی‌اش رفت پشت بلندگو و با بغض در گلو گفت: «عروسی من روزی است که در خون خودم بغلتم.» سه روز بعد هم رفت جبهه. بدون سمت فرماندهی و به عنوان یک نیروی ساده و گمنام...
نهم مرداد 1362 بود. عملیات والفجر 2، تنها دو هفته بعد از مراسم جشن عروسی ... منطقة حاجی عمران ... روحش تردیدی در رفتن نداشت، جسمش هم تا ابد گمنام و مفقود ماند و هرگز پیدا نشد. «شهید مصطفی ردانی‌پور» همه عمر دلش برای خدا پر می‌زد و عاقبت خدا او را با خودش برد ...






بیستم تیر ماه برگه مأموریت عباس امضا شد:
ماموریت: ناامن کردن فضای بغداد و جلوگیری از برگزاری کنفرانس غیر متعهدها در عراق.
اهداف: پالایشگاه نفت؛ نیروگاه اتمی بغداد و پایگاه الرشید یا ساختمان اجلاس.
هواپیمای یک: عباس دوران ـ منصور کاظمیان
هواپیمای دو: اسکندری ـ باقری
هواپیمای سه: توانگریان ـ خسروشاهی
مهناز صدای هواپیما را شنید. کمی خم شد و به آسمان نگاه کرد. یکی‌شان داشت فرود می‌آمد. امیر کوچولو خودش را چسباند به عباس و زد زیر گریه. مهناز گفت: «شنیدی صدام سران کشورها رو دعوت کرده عراق؟ اخبار گفت: یعنی اون قدر عراق امنه که انگار نه انگار جنگه، شماها می‌تونین با خیال راحت توی کاخ من جمع بشین. کاش بزنن داغون کنن این صدام و کاخش رو». عباس خیره نگاهش کرد و لبخند زد. چیزی توی دل مهناز لرزید. نمی‌دانست چرا؛ اما ضربان قلبش یکباره تندتر شد.
نیمه‌های شب بود. عباس کلافه بود. هنوز خواب به چشم‌هایش نیامده بود. مدام از این پهلو به آن پهلو می‌شد. بلند شد. دفترچه یادداشتش را برداشت و شروع کرد به نوشتن:
«سی و یکم تیر 1361
ساعت سه صبح است. تا یک ساعت دیگر باید گردان باشم. امروز پرواز سختی دارم. می‌دانم مأموریت خطرناکی است. حتی... حتی ممکن است دیگر زنده برنگردم، اما من خودم داوطلبانه خواسته‌ام که این مأموریت را انجام بدهم. تا دو ماه دیگر از این جنگ  دو سال تمام می‌گذرد. من دوست‌های زیادی را در این مدت از دست داده‌ام. چه آنها که شهید شدند یا اسیر و یا آنهایی که جسدشان پیدا نشد...»
همین‌طور نوشت و نوشت. صدای گریه امیر بلند شد. بغلش کرد و آورد کنار مهناز،‌ آرام بیدارش کرد تا به امیر شیر بدهد. مهناز با چشم‌های خواب‌آلود به عباس که داشت لباس پروازش را می‌پوشید نگاه کرد، پرسید: «برای ناهار برمی‌گردی؟» عباس جواب داد: «برمی‌گردم.»
پنج و بیست‌وپنج دقیقه صبح از روی باند پایگاه همدان بلند شدند. همراه دو هواپیمای اف‌چهار دیگر. هوا هنوز تاریک بود. شهرهای زیر پایشان هنوز بیدار نشده بودند. فقط ریسه لامپ‌های خیابان و جاهای عمومی روشن بود. کابین آرام‌تر از همیشه بود. نه دوران و نه کاظمیان هیچ کدام حرفی نمی‌‌زدند. این اولین پرواز دوران بر فراز شهر بغداد بود. هر طور بود نباید می‌گذاشتند این اجلاس برگزار شود. امنیت بغداد، هشت سال ریاست کنفرانس سران کشورهای غیر متعهد را برای صدام به ارمغان می‌آورد.
به ایلام که رسیدند ارتفاع را رساندند به ده ـ پانزده متری زمین، سرعت را هم رساندند به ششصد مایل، یعنی نهصد و پنجاه تا هزار کیلومتر که دشمن نتواند توی رادارش ببیندشان، از جنوب ایلام وارد مرز عراق شدند. کاظمیان به هواپیمای دو نگاه کرد، فاصله‌شان حدود دویست متر بود. نگاهش به سمت موشکی رفت که از زمین به طرف هواپیمای دو شلیک شد. حدس زد «سام هفت» باشد، می‌دانست که به‌شان نمی‌رسد، ولی باز گفت تا مواظب باشند. موشک کمی دنبالشان آمد و همانجا توی هوا منفجر شد. از مرز که رد شدند، روی ECM(1) دید که بغداد روی رادار می‌بیندشان. به دوران گفت، دوران جوابی نداد. هواپیمای دو هم همین پیغام را داد. دوران با خنده گفت: «از این پایین‌تر که نمی‌شه پرواز کرد، می‌خواین بریم زیر زمین؟»
ده مایلی جنوب شرقی بغداد، یکهو انگار شهر چراغان شد. دو تا دیوار آتش جلوشان درست کرده بودند. دیوار آتش اول را که رد کردند، دوران به چراغ‌های نشان‌دهنده اشاره کرد، گفت: «منصور، موتور راست هواپیما آتش گرفته». باید خاموشش می‌کردند، اما سرعتش هم نباید کم می‌شد. کاظمیان گفت: «چیزی نیست، از شهر رد بشیم خاموشش می‌کنم.» و این آخرین حرفی بود که میانشان رد و بدل شد.
دیوار آتش دوم را که رد کردند،‌ دکل‌های پالایشگاه پیدا شد. پدافندهای بغداد از همان اطراف پالایشگاه شروع کردند به زدنشان. گلوله‌هایشان قوس برمی‌داشت و پشت هواپیما ضرب می‌گرفت. روی ECM دیدند که موشک‌های سام شش و سام سه‌شان را رویشان قفل کرده‌اند. کاظمیان سعی داشت رادار پدافندشان را از کار بیندازد.
رسیدند به پالایشگاه، دوران تمام بمب‌ها را یک‌جا خالی کرد. کاظمیان برگشت ببیند چند تایش به هدف خورده که دید دم هواپیما تا جایی که خودش نشسته آتش گرفته. یکهو لرزش خفیفی به جان هواپیما افتاد. به دستگاه نگاه کرد، درست بود؛ اما هواپیما بدجور داشت می‌سوخت. باید می‌پریدند بیرون. دوران به هواپیمای دو اعلام کرد: «دو هواپیمای ما را زدند.» اسکندری از هواپیمای دو گفت: «ایرادی ندارد ما را هم زده‌اند، پشت سر ما بیایید». دوران جواب داد: «موتور شماره دو آتش گرفته، ما نمی‌توانیم بیاییم» اسکندری دوباره گفت: «اگر می‌توانید بیایید، وگرنه بپرید بیرون». عباس دیگر چیزی نگفت. کاظمیان نگاهش کرد. مصمم‌تر از همیشه بود، بی‌هیچ ترس و واهمه‌ای. یکهو همه حرفهای دیشب دوران به یادش آمد: «اگر یک وقت هواپیما دچار مشکل شد، تو خودت را به بیرون پرت کن و منتظر من نمان، من باید در هواپیما بمانم و مأموریتم را به اتمام برسانم»؛ اما آنها که مأموریتشان را انجام داده بودند؟!
بغداد بیشتر از این نمی‌توانست تحقیر شود. بغدادی که ادعا کرده بود حتی یک پرنده نمی‌تواند به دیوار صوتی شهر نزدیک شود.
کاظمیان گیج بود، نمی‌توانست بفهمد چه فکری در سر دوران است. فقط می‌دانست که باید بپرند پایین،‌ همین حالا. دستش را به طرف Eject(2) دو نفره برد و خواست به دوران بگوید برای پریدن آماده باش که یکهو همه دستگاه‌ها جلوی چشمش سیاه شد، کاظمیان دیگر چیزی نفهمید...
همه مات و مبهوت مانده بودند. هواپیمای جنگی ایرانی که در حال سوختن بود، یک راست به سمت هتل‌الرشید، محل برگزاری اجلاس سران غیر متعهدها می‌رفت. همه بی‌آنکه توان کوچک‌ترین حرکتی داشته باشند، همین‌طور با دهان باز خیره نگاهش می‌کردند. هواپیما با تنها سرنشینش رفت و رفت و در مقابل نگاه‌های بهت‌زده مردم عراق خود را به هتل محل استقرار سران کشورها کوباند!
هواپیمای شماره دو سالم در همدان فرود آمد. کاظمیان نزدیک به هشت سال به دست نیروهای عراقی اسیر بود.
پوتین و تکه‌ای از استخوان پای پیکر خلبان دلاور هواپیما در مرداد 81 بعد از بیست سال به خاک وطن بازگشت.
خلبان هواپیمای شماره یک، که امنیت عراق را بر هم زده و‌ اعتبار صدام را در مجامع جهانی از بین برده بود؛ صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود و‌ در تعداد پرواز جنگی در نیروی هوایی رکورد داشت، کسی نبود جز عباس؛ عباس دوران.

منابع:
1. دوران به روایت همسر شهید، زهرا مشتاق، تهران: روایت فتح، چاپ اول 1383.
پی‌نوشت:
1. دستگاهی که به خلبان خبر می‌دهد در دید هواپیمای دشمن هست یا نه.
2. دکمه صندلی پرتاب اضطراری هواپیما.






کی بود که نشناسدش. پیرمردها و پیرزن‌های فقیر روستایی که خرج زندگی و دوا و درمانشان را می‌داد، سرباز وظیفه‌های پادگان که مثلِ یکی از خودشان با آنها بود، مهمانخانه‌دارِ جادة قزوین ـ رشت که با آن‌همه مشغله گاه و بی گاه سراغش را می‌گرفت، یا «شکرعلی» آبکش، پیرمردِ فقیرِ روستا که از آمریکا برایش نامه می‌نوشت؟ پیرمرد حق داشت بعد از شهادت، تنها سه روز در خانة خودش برای او مراسم بگیرد، پیر مرد عباس را شناخته بود. اصلاً همه عباس را خوب شناخته بودند؛ عباس مردِ خدا بود. این را من نمی‌گویم. پدرش می‌گوید که از همان بچگی این را در او دیده بود، از همان وقتی که می‌دید برای تزریقات از بیمارانِ فقیر پولی نمی‌گیرد. یا آن موقع که فرمانده پادگانِ اصفهان بود و آمده بود قزوین و وقتی برای اجرای تعزیه سوار اسب شد، فوراً آمد پایین، چون یک لحظه احساس کرد غرور او را گرفته و دیگر سوار اسب نشد. ترسید خودش را گم کند؛ امّا عباس خودش را گم نکرد. هیچ چیز نتوانست عباس را گم کند. نه آن پست و مقام و نه حتی آن خانه‌های سازمانیِ مخصوصِ افسران و اگر باور نمی‌کنی از همان درجه‌داری بپرس که عباس خانة خودش را با اصرار به او داد که خانوادة پرجمعیتی داشت و خودش به خانة کوچک‌تری رفت. انگار نه انگار که خودش مقامِ ارشد است و او یک درجه‌دار. یا نه برو از حمید احمدی بپرس، از آن پرسنل منطقة هوایی، از او که عباس با دست‌های خالی ماشینش را بکسل کرد. چه حالی پیدا کرد احمدی وقتی دید چند ماشین نظامی کنار آن مرد غریبه ایستادند و همگی شروع به سلام و احوالپرسی با او کرده و سرهنگ خطابش کردند. سرهنگ چقدر ترسیده بود، عقب عقب رفته بود و افتاده بود توی جوی آب؛ اما عباس جلو رفته بود و کمکش کرده بود از جوی بیاید بیرون. با خنده گفته بود: «چرا داخل جوی آب رفتی، می‌خواهی شنا کنی؟» و آن روز بود که احمدی او را شناخته بود، نه او را که سرهنگ بابایی بود، او را که عباس بود؛ مرد خدا.
بچه‌ها هم دیگر بابا را شناخته بودند، مهربانی بابا را، این را آن وقتی فهمیدند که بابا تلویزیونِ رنگیِ اهدایی‌شان را داشت از خانه می‌برد و آنها ناراحت بودند و بابا جلو آمد و گفت: «بچه‌ها شما بابا را بیشتر دوست دارید یا تلویزیونِ‌ رنگی را؟» و بچه‌ها گفتند: «بابا را» بابا هم با مهربانی نگاهشان کرد و گفت: «پس حالا که شما بابا دارید، اجازه بدهید من این تلویزیونِ رنگی را به یکی از خانواده‌های شهدا بدهم تا دلِ بچه‌های این شهید که بابا ندارند شاد شود.» و از همان وقت بود که دیگر، بچه‌ها بابا را شناختند، بابا مرد خدا بود.
و همسرش، ... چقدر دلش گرفت وقتی عباس او را راهیِ خانة خدا کرد و خودش مجبور شد برود سمت خلیج فارس؛ آخر، باز منطقه حساس شده بود، قول داد با آخرین پرواز خودش را برساند؛ امّا وقتِ رفتنِ حجاج به منا و عرفات بود و هنوز از عباس خبری نبود. زنگ زد. گفت: «پس چی شد؟ چرا نمی‌آیی؟» شنید که:‌ «بودن من در جبهه ثوابش از حج بیشتر است.» و سکوت کرد. چه می‌توانست بگوید، مردش مرد خدا بود، آنچه خدا می‌گفت می‌کرد. و عباس نرفت. ماند جبهه و کاری کرد که خدا به دیدار خودش بخواندش. کاری کرد که فرشته‌ای مأمور شود جای او به عرفات برود، فرشته‌ای که روز عرفات هنگام دعا به چشم سر همافر سوم عبدالمجید طیب، به شکلِ عباس ظاهر شد و عبدالمجید ناباورانه به او چشم دوخت که آنجا با لباس احرام در حال نیایش بود و بعد دوباره از جلو چشمش رفت. آری، عباس جای خانة خدا به زیارت خود خدا رفت؛ آخر او مردِ خدا بود، آخر خدا این را خوب می‌دانست.






محمدجواد تندگویان، متولد 1329 خانی‌آباد تهران است و بزرگ‌شدة یک خانواده ساده و مذهبی. به کتاب خواندن خیلی علاقه داشت. به همین خاطر پدرش او را زودتر در مدرسه ثبت‌نام کرد. آن روزها نمرات دانش‌آموزان چندان بالا نبود و وقتی محمدجواد با معدل 20 وارد دبیرستان شد، سر و صدای زیادی راه افتاد. سال 47 هم که کنکور داد، در چند دانشگاه قبول شد: شیراز، تهران و آبادان. مادرش راضی به رفتن محمدجواد به شیراز نشد. سهمیه بانک ملی را در دانشگاه تهران به دست آورده بود. قرار بود نفرات برگزیده را بفرستند به انگلستان. مصاحبه کننده وقتی فهمید جواد مذهبی است او را رد کرد، به همین راحتی! جواد دانشکده نفت آبادان را انتخاب کرد.
در آن شرایط حساس که از دربان خوابگاه دانشجویی تا رئیس دانشگاه، یا ساواکی بودند و یا خبرچین رژیم،‌ جواد فعالیت‌های انقلابی‌اش را در انجمن اسلامی ادامه داد. سخنران دعوت می‌کرد، جلسات بحث برگزار می‌کرد و کتاب‏های داغ می‌آورد. بیش از چند ماه از فارغ‌التحصیل شدنش نمی‌گذشت که خود را به نظام وظیفه معرفی کرد و سرباز شد. بعد از دوره 24 هفته‌ای، به استخدام پالایشگاه نفت آبادان درآمد و در واقع شروع فعالیت‌های اجرایی او همین نقطه بود. گه‌گاه هم دلش برای بچه‌های انجمن اسلامی تنگ می‌شد. آن روزها فضای دانشگاه متشنج بود. رئیس دانشگاه خبردار ‌شد که محمدجواد آمده به دوستانش سر بزند. او را به دروغ،‌ رابط سازمان مجاهدین تهران با آبادان معرفی می‌کند و ساواک محمدجواد را به قصد اغتشاش دستگیر می‌کند. محمدجواد با چشمان بسته در حالی به دست شکنجه‌گران سپرده شد که بیش از چهار ماه از ازدواجش نگذشته بود. هیچ کس از او خبری نداشت. او در کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک زندانی شده بود.
مادرش می‌گوید: از وقتی جواد برای خودش مردی شد، همیشه نگرانش بودم. انگار در این عالم هستی لحظه‌ای آرامش نصیب پسرم نشده بود.
جواد تنها پسرم بود. آدم بامعرفتی بود. اگر به کسی قول می‌داد تا سر حد جان پای قولش می‌ایستاد. لبخند از لبش نمی‌افتاد. جواد با اینکه بدن نحیفی داشت، زیر شکنجه ساواک، هشت ماه تحمل کرد و اطلاعات را لو نداد. گر چه او را لو داده بودند.
جواد آدم خون‌گرمی بود. با مارکسیست‌ها بر خلاف بعضی‌ از بچه‌مسلمان‏ها که اصلاً با آنها حرف نمی‌زدند، اهل گفت‌وگو و بحث بود. به شدت اهل نظم بود و بعد از نماز صبح همیشه یا قرآن و نهج¬البلاغه می‌خواند یا ورزش ‌می‌کرد. در زندان برای استفاده از وقت خودش هنرمندانه عمل می‌کرد و حتی برای عده‌ای از زندانی‌ها کلاس آموزش انگلیسی گذاشته بود.
از زندان که آزاد شد، فهمید از پالایشگاه اخراجش کرده‌اند. مجبور بود به سربازی برود و با اینکه زن و بچه داشت، با درجه سرباز معمولی باقی مانده خدمتش را گذراند. در شرکت بوتان کار پیدا کرده بود، اما ساواک اجازه حضور و استخدام در مشاغل دولتی را برایش ممنوع کرده بود و به همین خاطر مدتی بی‌کار بود تا در شرکت توشیبا به عنوان مدیر تولید کارخانه مشغول به کار شد. برایش کار، عار نبود،‌ حتی در دوره‌ بیکاری، مسافرکشی می‌کرد. بعدها فوق‌لیسانس مدیریت صنعتی‌اش را هم گرفت.
انقلاب پیروز شد، وزارت نفت، او را مسئول پاک¬سازی پالایشگاه¬های آبادان کرد و او نماینده‌ قائم مقام وزیر نفت شد. کشور نیاز به توسعه صنایع نفت داشت. محمدجواد سخت کار می‌کرد و با کمترین امکانات توانست گاز یکی از چاه¬های نفت را مهار کند.
اواخر شهریور 59 بود. سخت‌کوش بودنش توجه شهید رجایی را به خود جلب کرد و او را به کابینه دعوت کرد. اول نپذیرفت. عقیده‌اش این بود که افراد مناسب‌تری هم برای وزارت وجود دارند. بعد با 155 رأی موافق، 18 رأی ممتنع و 3 رأی مخالف به عنوان وزیر نفت به مجلس و مردم معرفی شد. چند روز بعد با مادرش رفته بود برای خرید. یکی از کاسب‌های خانی‌آباد گفته بود: آقای مهندس، شما دیگر وزیر هستید، نباید خودتان بیایید خرید. جواد لبخندی زده بود و گفته بود: «من همان جواد تندگویان هستم حاج آقا! گیرم که وزیر هم شده باشم.» سی‌ساله بود. جوان¬ترین وزیر کابینه شهید رجایی.
گاهی دلش می‌گرفت و می‌خواست از آن فضای دیپلماتی حرف‌زدن و رسمی سخن گفتن فرار کند. به مسئول دفترش که رفاقت چندین ساله با هم داشتند گفت: «محسن! بیا به سبک خودمان اختلاط کنیم.» محسن گفت: «مگر چه خبر است؟!» جواد پاسخ داد: «اینجا در وزارت نفت، آن¬قدر می‌گویند آقای وزیر، آقای وزیر که می‌ترسم یادم برود من همان محمدجواد بچه جنوب شهر هستم.»
جنگ شروع شده بود و موقعیت به قدری دشوار بود که پالایشگاه¬های نفت در تیررس مستقیم عراقی‌ها بود. جواد می‌گفت: که اگر عراقی‌ها بخواهند با پاره آجر هم می‌توانند تأسیسات ما را بزنند. اداره کردن وزارت نفت در این شرایط، کار هر کسی نبود. و جواد هم با تمام قوا وزارت نفت را بسیج کرده بود.
جواد کسی نبود که در تهران و در وزارتخانه بماند. همیشه به جنوب می‌رفت و اصرار داشت که به پالایشگاه سر بزند. می‌گفت نمی‌شود که کنار گود بنشینیم و بگویم لنگش کن. اگر خطری هست برای همه هست. باید بروم و از نزدیک اوضاع را ببینم.
از ماشین که پیاده شد، خود را در حلقة محاصرة بعثی‌هایی که جاده را به تصرف درآورده بودند دید، با اعتراض فریاد زد: در خاک ما چه می‌کنید؟!
حقوق بشر، به سادگی زیر پا له شد. وزیر نفت کشور ایران را ربودند و هیچ نهاد بین‌المللی درصدد برنیامد خبر سلامتی و بازگشت محمدجواد را برای خانواده و چهار فرزندش بیاورد.
شهید چمران تا خبر اسارت او را شنید. دستور یک عملیات چریکی را برای آزادی محمدجواد داد، اما انگار دیر شده بود. محمدجواد را به عراق منتقل کرده بودند.
صبح و شب شکنجه در یک اتاق 2 در 5/1 متری. صدای قرآنش تا بندهای دیگر می‌آمد. شب‌های جمعه دعای کمیلش به راه بود. زیر شکنجه یا «الله‌اکبر» می‌گفت و یا نام امام را فریاد می‌زد. اینها را زندانی‌هایی گفته‌اند که آزاد شدند. بعد از این خبرها، دیگر هیچ کس از جواد خبری نیاورده است.
همان روزهای ابتدای اسارت، شهید رجایی به خانه‌ تندگویان رفت و گفت که عراقی‌ها حاضرند محمدجواد را در قبال آزادی هشت نفر از خلبان‌هایشان آزاد کنند. خانواده گفتند: من اگر بپذیرم، مطمئنم خود آقای تندگویان نمی‌پذیرد که در قابل آزادی‌اش، کسانی‌ آزاد شوند که بعد از مراجعت به کشور، باز بر سر مردم آتش بریزند.
روز قبل از اسارت زنگ زد به مغازه تا با من خداحافظی کند. گفت: «بابا حسودیت می‌شود؟!» گفتم: «به چی تو حسودی کنم؟!» گفت: «برای اینکه ممکن است شهید بشوم.»
برای شناسایی جنازه که به عراق رفتند، محمدجواد سه جور مومیایی شده بود که زمان شهادت او به راحتی معلوم نشود. خودشان ادعا می‌کردند ده سال است که شهید شده، اما دروغ می‌گفتند. اول یک جنازه‌ دیگر را تحویل دادند، اصرار هم می‌کردند که همین است. گروه ایرانی،‌ تهدید کرده بود که اگر جنازه واقعی را ندهید، برمی‌گردیم ایران و می‌گوییم تندگویان زنده است. همان تهدید کارگر شده بود. جنازه اصلی را که آوردند همه هاج و واج مانده بودند. محمدجواد شکسته شده بود، خیلی! از روی آثار شکنجه‌ ساواک که پای راستش را با مته سوراخ کرده بودند، جنازه شناسایی شد. در تابوت را که باز کردند، انگار جواد خوابیده بود. انگار باید همه آرام گریه می‌کردند که نکند بیدار شود.
بعد از یازده سال، جواد برگشت ایران. یک¬راست بردندش کنار رئیس‌جمهور دولت خدمتگزار، شهید رجایی، و نخست‌وزیر شهید و دیگر اعضای شهید کابینه.





<   <<   6      


: لینک‌های دوستان :

دانلود آهنگ جدید

لیموب، طراحی سایت

فروشگاه لیمواستور

قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمی‌باشد.