سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://727.parsiblog.com اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و احفظ قائدنا و مرجعنا الخامنه ای صفحه نخست درد دل با شهدا، خاطرات شهدا، دل نوشته ها، وصیت نامه شهدا و مطالب گوناگون دیگر با محوریت دفاع مقدس و شهدا را، در این بخش می‌توانید ببینید سرگذشت و شرح حال شهدای دفاع مقدس را، این‏بار به روایتی دیگر و بیانی متفاوت‏تر از دفعات قبل بخوانید شامل: بیانات و خاطرات مقام معظم رهبری و... امام زمانی باشیم! درد دل با امام زمان، دل‌نوشته، مطالب تحلیلی و... چرا حجاب!؟ مطالبی پیرامون فلسفه حجاب، حجاب برتر، فواید حجاب، تأثیرات روانشناختی حجاب و حجاب در شرق و غرب...  اولین اس ام اس کده ارزشی، با موضوعاتی همچون: دفاع مقدس، شهادت، وصیت نامه شهدا، شعر، نیایش و... وهابیت چیست!؟ چرا دین!؟ حماسه عاشورا ... لینک سایت های برگزیده ارزشی، به تفکیک موضوعات، همچون: دفاع مقدس و شهدا، دفاتر مراجع و سایت‌های علما، سایت‌های اختصاصی شیعه، پایگاه های قرآنی، علوم اسلامی، مهدویت و... شامل: نقدهای اجتماعی، مقالات و تحلیل‌های سیاسی و... قالب‌های طراحی شده وبلاگ را ببینید، انتخاب کنید و استفاده نمایید تصاویر منتخب، متنوع و دسته بندی شده شهدای شاخص دفاع مقدس و... (این قسمت در حال تکمیل می‌باشد) فایل‌های صوتی منتخب سخنرانی‌های مقام معظم رهبری، با میکس آهنگ پس زمینه زیبا و... اگر وبلاگنویس مذهبی - ارزشی هستید، وبلاگ خود را معرفی کنید و در معرض نقد دیگران قرار دهید کلیپ‌ها و قطعات ویدیویی جالب از سخنرانی‌ها و دیدارهای مقام معظم رهبری، شهدای دفاع مقدس، مناطق عملیاتی و... وبلاگ حاضر با هدف ترویج فرهنگ اصیل شهدا و شهادت، زنده کردن یاد آن بزرگواران و گام نهادن بر ردپای ایشان برای حرکت در مسیر ولایت و البته لبیک به ولایت فقیه و ولی فقیه زمان، حضرت امام خامنه‌ای (اروحنا له فداه)، کار خود را شروع کرده و در راه تحقق این اهداف با تمام توان پیش خواهد رفت... نکته نظرات، پیشنهادها و انتقادهای خود را، علاوه بر قسمت نظرات هر مطلب، می‌توانید از این طریق با ما در میان بگذارید نسخه RSS






















بچه که بود، زیاد اهل بازی نبود. بیشتر سرش را به کتاب گرم می‏کرد. یک چادر می‌انداخت روی دوشش و یکی دیگر را هم می‏پیچید دور سرش. می‏رفت روضه می‏خواند و خواهرهایش گوشه‏ای از اتاق می‌نشستند و مثلاً گریه می‏کردند. بعدها محله خودشان، هیئت رقیه خاتون راه انداخت.
روزها پیش پدرش که حجره فرش‌فروشی داشت، کار می‌کرد و شب‏ها درس می‏خواند. هر چه هم پول درمی‏آورد، خرج کتاب و چاپ اعلامیه می‌کرد و این جور کارها. از آن انقلابی‌های حرفه‏ای شده بود. شهربانی هر جا می‏شنید که این جوان اصفهانی جلسه گذاشته است، فوری برای تعطیل کردنش دست به کار می‏شد.
عبدالله تصمیم گرفت برود قم... حجره طلبگی‏اش هم شده بود پایگاه انقلاب. سرانجام دستگیر شد. برایش پنج سال زندان بریدند. اما با شکنجه هم نتوانستند از زیر زبانش حرفی بیرون بکشند. با یک کمونیست هم سلولش کردند که روز و شب مسخره‏اش کند. نمی‌دانستند که کمونیست هم آخر سر می‏شود عین عبدالله!
آزاد که شد، دسته‌دسته می‏آمدند برای دیدنش. شب یک خروار ظرف در آشپزخانه جمع شده بود. نصف شب خودش بدون آنکه کسی بیدار شود، همه ظرف‏ها را شسته بود. ده روز بعد هم بساطش را بست و رفت شهرکرد. آرام و قرار نداشت. می‏خواست از امام برای مردم بگوید. می‌نشست کنار کوچه و ضبط را روشن می‏کرد تا مردم حرف‌های امام را گوش بدهند. ژاندارم¬ها خبردار شدند، عبدالله را توی بیابان ول کردند! و این، اول داستان عبدالله است. همان روحانی که مردم با دو چیز او را می‏شناختند: یکی با لبخند همیشگی روی لبش و یکی با سادگی اش.
جنگ که شروع شد، فردای عروسی‏اش رفت جبهه. شده بود نماینده امام(ره) در قرارگاه خاتم الانبیا(ص). این آخرها حسابی هوایی شده بود. به همسرش می‏گفت: «دلم تنگ شده، سر دو راهی‏ام. نمی‏دونم بمونم و خدمت کنم یا شهادت رو انتخاب کنم.» اما حالش که حال ماندن نبود. آتش به جان آدم می‏انداخت. در وصیت نامه اش لابه لای قرض‌هایش، مهریه همسرش را هم نوشته بود.
روز آخر... از سنگر رفت بیرون که وضو بگیرد و برنگشت. یک ترکش ریز خورده بود به سرش. 12 بهمن 1365 بود و آن روز شلمچه بوی غربت می داد.






: لینک‌های دوستان :

دانلود آهنگ جدید

لیموب، طراحی سایت

فروشگاه لیمواستور

قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمی‌باشد.