بچه که بود، زیاد اهل بازی نبود. بیشتر سرش را به کتاب گرم میکرد. یک چادر میانداخت روی دوشش و یکی دیگر را هم میپیچید دور سرش. میرفت روضه میخواند و خواهرهایش گوشهای از اتاق مینشستند و مثلاً گریه میکردند. بعدها محله خودشان، هیئت رقیه خاتون راه انداخت.
روزها پیش پدرش که حجره فرشفروشی داشت، کار میکرد و شبها درس میخواند. هر چه هم پول درمیآورد، خرج کتاب و چاپ اعلامیه میکرد و این جور کارها. از آن انقلابیهای حرفهای شده بود. شهربانی هر جا میشنید که این جوان اصفهانی جلسه گذاشته است، فوری برای تعطیل کردنش دست به کار میشد.
عبدالله تصمیم گرفت برود قم... حجره طلبگیاش هم شده بود پایگاه انقلاب. سرانجام دستگیر شد. برایش پنج سال زندان بریدند. اما با شکنجه هم نتوانستند از زیر زبانش حرفی بیرون بکشند. با یک کمونیست هم سلولش کردند که روز و شب مسخرهاش کند. نمیدانستند که کمونیست هم آخر سر میشود عین عبدالله!
آزاد که شد، دستهدسته میآمدند برای دیدنش. شب یک خروار ظرف در آشپزخانه جمع شده بود. نصف شب خودش بدون آنکه کسی بیدار شود، همه ظرفها را شسته بود. ده روز بعد هم بساطش را بست و رفت شهرکرد. آرام و قرار نداشت. میخواست از امام برای مردم بگوید. مینشست کنار کوچه و ضبط را روشن میکرد تا مردم حرفهای امام را گوش بدهند. ژاندارم¬ها خبردار شدند، عبدالله را توی بیابان ول کردند! و این، اول داستان عبدالله است. همان روحانی که مردم با دو چیز او را میشناختند: یکی با لبخند همیشگی روی لبش و یکی با سادگی اش.
جنگ که شروع شد، فردای عروسیاش رفت جبهه. شده بود نماینده امام(ره) در قرارگاه خاتم الانبیا(ص). این آخرها حسابی هوایی شده بود. به همسرش میگفت: «دلم تنگ شده، سر دو راهیام. نمیدونم بمونم و خدمت کنم یا شهادت رو انتخاب کنم.» اما حالش که حال ماندن نبود. آتش به جان آدم میانداخت. در وصیت نامه اش لابه لای قرضهایش، مهریه همسرش را هم نوشته بود.
روز آخر... از سنگر رفت بیرون که وضو بگیرد و برنگشت. یک ترکش ریز خورده بود به سرش. 12 بهمن 1365 بود و آن روز شلمچه بوی غربت می داد.
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.