خبر دادند محمد شهید شده، جنازهاش رو آوردند، الان تو سپاهه. سریع رفتم ببینمش، آخه چند ماهی میشد که ازش خبری نداشتم، از همون سه چهار ماه قبل که اعزام شد کردستان، دیگه هیچ اطلاعی ازش نداشتم، تا اینکه خبر شهادتش رو آوردند.
رفتم سپاه، سراغش رو گرفتم، گفتند جنازهاش تو اون اتاقه، برو ببینش، وقتی رفتم تو اتاق، دیدم یه گونی که همه جاش خونیه، تو اتاقه؛ جرأت نکردم توی گونی رو نگاه کنم.
یه لحظه یاد آخرین حرفاش افتادم که بهم قبل از اعزامش گفته بود. میگفت این بار آخریه که میرم و دیگه برنمیگردم؛ اگه فقط یه گلوله یا ترکش بهم خورد، بدون خدا قبولم نکرده، ولی اگه جنازهام تکه تکه برگشت، بدون واقعاً شهید شدم.
هم ناراحت بودم، هم خوشحال. زنده زنده، تکه پارهاش کرده بودند و تکههای پیکرش رو تو همون گونی فرستاده بودند.
زندگی مظلومانه «شهید محمد نوبخت» ، با شهادت مظلومانهاش کامل شد.
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.