در غروب چندمین سال طلوع دردها غبار جاده ها هستند
می رسی از راه فانوس دل شبگردها
بی حضور آبی ات ای تکسوار سبز پوش
کوفه کوفه بی وفایی دیدم از نامردها
با توام موعود چشمان غزلبارانیم
پاک کن از وسعت آیینه هامان گردها
مثل یک خورشید پاییزی پر از بغض غروب
نور می پاشی سر دلمرده ها، دلسردها
تا طلوع روشنای چشمهای ابری ات
چشم بر هم می گذارم بر عبور دردها
تا مساحت بزرگ تنهائی را نقاشی کنند ؛
همه ی مدادها و قلم هایمان برای جمعه نوشتن عادت دارند
و جوهر خودکارهای رنگی در انتظار وصف بهار خشکیده اند
و
از آغاز یک غروب دلگیر
و
اینک که در امید سحرگاهی ،
تیک تاک خسته ی ساعت ، سجاده هایمان را خیس گریه می کند؛
ماشین حساب را توان جمع روزهای جدائی مان نیست
ای سفر کرده ؛ محبوب
نظری بنما ؛
برگرد......
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.