وقتی می رفت، هوای دل مادر بارانی بود. مادر می دانست که نباید پشت سر مسافرش گریه کند، اما قطره های اشک این را نمی فهمیدند. وقتی می رفت، چند قدم جلوتر ایستاد، مادر را نگاه کرد و دستش را به سوی آسمان بالا برد. وقتی چندین سال بعد از تمام شدن جنگ، هنوز برنگشته بود، مادر همیشه وسط کوچه انتظارش را می کشید. وقتی مادر همرزمانش را می دید، نشانی پسرش را از آنها می پرسید! وقتی صدای زنگ در می آمد، مادر... وقتی همسنگرش زنگ در را به صدا درآورد، مادر مثل همیشه شتابان در را باز کرد. وقتی همسنگرش با دستی لرزان، چشمی گریان و شرمی سوزان جلوی در ایستاد، ابرهای آسمان چشم های مادر، کویر سوزان دلش را غرق آب کردند. وقتی همسنگرش تکه حلبی سیاهی را از جیبش بیرون آورد و با اشک و شرم در دستان مادر گذاشت، مادر فهمید که چرا موقع خداحافظی اش، دستش را بالا برد، او می خواست بگوید که مسافر آسمان است، اما فقط اشاره کرده بود، بی هیچ حرفی!!!
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.