چشم صنوبران سحرخیز هنگامه ای شکفت. خورشید می دمید!!! آقا! طاق نصرتی بر سر در دلمان بسته ایم! تو را به مادرت _زهرا(س)_ قسم، دلمان را متبرک به قدومتان کنید...
بر شعله ی بلند افق خیره مانده بود.
دریا،
بر گوهر نیامده آغوش می گشود.
سر می کشید کوه،
آیا در آن کرانه چه می دید؟
پر می کشید باد،
آیا چه می شنید، که سرشار از امید،
با کوله بار شادی،
از دره می گذشت،
در دشت می دوید؟!
یکباره آسمان و زمین را فرا گرفت.
نبض زمان و قلب جهان تند می تپید.
دنیا،
در انتظار معجزه...؛
خدا کند این روزگار نابسامان، کابوسی بیش نباشد. خدا کند ... خدا کند دیگر از این خواب نحس، پا شویم! چشم بمالیم، رخی بشوییم تا باورمان شود که تو هستی...
آقا جان ! دیگر از حرف، خسته ایم... بس که گفتیم منتظریم، اما حتی روز شمار دلمان را به وقت دیار تو گم کردیم.
گرچه عمری است که بی تو بودن را سر کردیم بدون گفتن حتی آخی...
اما اگر سنگ هم باشیم، دیگر از فشار حادثه ها ترک برداشتیم.
مردیم بس که از دل سنگ خود، خارها پروراندیم تا روح تو را بیازارند و خود خار نشدیم که وجود گل آرای تو را حافظ باشیم...
حالا که دیگر حرفی برای گفتن نمانده، می خواهم تو خود حرف آخر دلم باشی...
می خواهم مرا از دست غفلت بخری و در راه خدا آزاد کنی...
خیلی مهم است که نردبان پله آخر داشته باشد. نه؟!
پس تو، پله آخر دلم، برای رسیدن به خدا باش!!!
شدست شهر چراغان، ز نور و عشق و صفا
مگر گذار تو جانا به این دیار افتد؟!
به خاک شهر و دیاری که پای بگذاری
به کوچه کوچه ی آن نقشِ افتخار افتد
آقا! دلمان تنگ آمدنتان است...
آقا! دیگر بیایید...
آقا!!!
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.