مهدی باکری، یک بسیجی بود!!! ناراحتی کتف مزاحمی دائمی برای آقا مهدی بود.جایی که قبلاً مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. روی این حساب نمی توانست بارهای سنگین بلند کند. «حاج امراله... من یک بسیجی ام». بر گرفته شده از ماهنامه فکه
یک روز تصمیم می گیرد برای سرکشی و اطلاع از کمبودهای انبار بازدید به عمل آورد. مسئول انبار«حاج امراله» بود. پیر مردی با لباس سفید و چهرهای گشاده. وقتی آقا مهدی به آن قسمت می رسد حاج امراله و هشت بسیجی جوان در حال خالی کردن بار کامیون بودند که تازه از راه رسیده و آذوقه آورده بود. حاج امراله که مهدی را از روی قیافه نمی شناخت وقتی می بیند ایشان در کناری ایستاده و آنها را تماشا می کند داد می زند: جوان....چرا همین طور کناری ایستاده ای و برو بر ما را نگاه می کنی؟ تا حالا ندیده ای از کامیون بار خالی کنند؟ بیا بابا بیا این گونی ها را تا انبار ببر. آمده ای اینجا که کار کنی.ی ادت باشد. از حالا تا هر وقت که من بگویم باید پا به پای این هشت نفراین بارها را خالی کنی فهمیدی؟
و آقا مهدی با معصومیتی صمیمی باسخ میدهد:«بله...جشم»
با آنکه حمل گونیهایی به آن سنگینی روی کتف مجروح بسیار مشکل بود آقا مهدی بدون اینکه حتی ناله ای کند چابک و تند گونی ها را خالی میکند.
نزدیکیهای ظهر «طیب» برای دادن آمار به حاج امراله به آنجا می آید. بعد از سلام و احوالپرسی حاج امراله می گوید: یک بسیجی در کار امروز به ما کمک می کند. نمی دانم از کدام قسمت است. می خواهم بروم و از پرسنلی بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند. طیب می پرسد «حاج امراله کدام بسیجی؟» و حاج امراله آقا مهدی را نشان می دهد.
طیب متعجب می شود و به سرعت به طرف آقا مهدی می دود و گونی را از روی شانه های او بر می دارد و بعد با ناراحتی به حاج امراله می گوید: هیچ می دانی این شخص کیست؟ این آقا مهدی است. آقا مهدی باکری. فرمانده لشکرمان.
حاج امراله و هشت بسیجی دیگر با تعجبی بغض آلود جلو می آیند و آقا مهدی بدون اینکه بگذارد آنها حرفی بزنند صورتشان را میبوسد و می گوید:
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.