یا میتوانی مثل کسانی باشی که میریزند و میپاشند و دغدغه نان دارند. در این صورت میتوانی به خودت بگویی حالا که من فرماندهام و همه گوش به فرمان مناند، اصلاً گمنامی یعنی چی؟ یا اینکه میتوانی خودت را بیندازی وسط میدان، تن به بلا بسپاری، غم دیگران را گوشه دلت قاب کنی و بدون گلایه از مشکلات، عزم کنی با آنها بجنگی. پس دو راه داری: نه!
داستان زندگی «علی صیاد شیرازی»، میدانی که از نوع اول نیست. علی متولد 1323، در کبود گنبد (درگز)، جانشین ستاد کل نیروهای مسلح، کاری کرد که من و تو بعد از سالها باور کنیم که در باغ شهادت باز، باز است.
ده سال پیش از پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که ستوان علی صیاد شیرازی افسر گمنامی در لشکر تبریز بود، تیمسار یوسفی فرمانده لشکر در میان جمعی از نظامیان گفته بود: «نام این جوان را به خاطر بسپارید. من در ناصیه او آن قدر لیاقت میبینم که اگر بخت یارش باشد و از شر حاسدان در امان بماند روزی فرماندة نیروی زمینی ارتش ایران شود.»
سیزده سال بعد وقتی می¬رفت آن طرف خط، وسط عراقی¬ها، هر چی بهش می¬گفتند که آخر مرد حسابی! کجای دنیا، فرمانده نیروی زمینی می¬رود وسط دشمن؟ می¬خندید و می¬گفت که من باید خودم به یقین برسم که آن طرف چه خبر است، بعد نیروهایم را بفرستم. وقتی پشت بی¬سیم می¬گویند که فلان کار باید بشود، باید بدانم که شدنی است. نزدیک دشمن، صدای همه درآمده بود که چرا صیاد آمده اینجا که احتمال هر خطری هست. او را بغل می¬کنند و به زور می¬اندازند توی قایق. با همان لباس نظامی و تجهیزات، می¬پرد بیرون و شناکنان برمی¬گردد پیش بچه¬ها.
مراقب تک¬تک هزینه¬هایی که در ارتش خرج می¬شد، بود. یک وقت می¬آمد و می¬گفت که فلان جلسه، همه¬اش اداری نبود، حرف شخصی هم مطرح شد؛ هزینه جلسه را بنویسید به حساب من. لیست تمام تلفن¬های شخصی خودش را هم داشت.
نماز شبش را که می¬خواند، تا صبح بیدار می¬ماند، ما را هم برای نماز بیدار می¬کرد. بعد از نماز با بچه¬ها ورزش می¬کردیم و نهایتاً می¬رفت سراغ کار. هر روز صبح نیم ساعت تا سه ربع، وقت می¬گذاشت تا بچه¬ها درباره هر چه که دوست دارند، حرف بزنند. روزهای جمعه هم می¬آمد و می¬گفت که امروز می¬خواهم یک کار خیر انجام بدهم. بعد وضو می¬گرفت می¬رفت داخل آشپزخانه، در را می¬بست و شروع میکرد به شستن.
به ما می¬گفت: «خجالت می¬کشم. خیلی در حق شما کوتاهی کرده¬ام. کمتر پدری کرده¬ام. فرصتش کم بوده، وگرنه خیلی دلم می¬خواست.» یک روز در زدند، پیک نامه آورده بود. قلبم ریخت که نکند شهید شده باشد. پاکت را باز کردم دیدم یک انگشتر عقیق برای من فرستاده و نوشته: «به پاس صبرها و تحمل¬های تو.»
یک شب خواب دیده بود که امام به او می¬گوید: «شما کارتان درست میشود، نگران نباشید.» فروردین 1378 نخست به زیارت مشهد شهیدان به شلمچه رفت. 21 فروردین بود، کارش درست شد.
فردای روزی که به خاک سپرده بودندش، می¬روند سر خاک، «آقا» هم آنجا بود. زودتر از بقیه آمده بود. می¬گفت: «دلم برای صیادم تنگ شده!»
ظهرها بعد از مدرسه میرفت تا در خلوت شبستان بنشیند و به خادم پیر نگاه کند که محراب و منبر را گلاب میپاشید، او که با صدای کودکانهاش مکبر میشد، در خانه پدری و در محلهای قدیمی از شهر اصفهان زندگی میکرد.
پادگان دنیای دیگری بود. بزرگتر و متفاوت از مدرسه. شور انقلاب که بالا گرفت، از او خواستند تفنگش را رو به سینه مردم بگیرد و حسین نمیخواست. با فرمان امام بود که از پادگان گریخت با سری تراشیده و لباسی شخصی.
فردای روز پیروزی به «کمیته شهری اصفهان» رفت. شهر در دست مردم بود؛ از حفظ امنیت شهر تا جمعآوری زباله و تقسیم غذا و سوخت، همه را مردم بر عهده داشتند. حسین به خاطر آشناییاش با تجهیزات نظامی مسئول اسلحهخانه کمیته شد.
ماههای آخر سال 58 بود که حسین به کردستان آمد. شهر تقریباً در دست ضد انقلاب بود. گروه شصت نفری حسین که به تدریج به «گروه ضربت» مشهور شد، به کمک نیروهای دیگر با دشواری شهر را در کنترل گرفتند. هنوز آنقدرها کردستان امن و آرام نشده بود که گفتند بروید جنوب.
چهل روز بعد از آغاز جنگ گروه ضربت را به دارخوین فرستادند. جایی که مردم روستاهایش با دست خالی با لشکر تانکها مواجه شده بودند. همان روز اول، او و همراهانش که برای آشنایی به منطقه رفته بودند با تانکها درگیر شدند و آنها را تا لب کارون عقب راندند. سه ماه با دست خالی خاکریزی به طول 1750 متر به وجود آوردند که به خط شیر معروف شد و اولین خط دفاع منطقه بود. در خرداد 60 او عملیات «فرمانده کل قوا» را با استفاده از همان خاکریز فرماندهی کرد.
کمکم نیروهای حسین یک یک از راه رسیدند و نیروهای داوطلب هم به آنها پیوستند گروه ضربت به تیپ و تیپ هم سرانجام به لشکر امام حسین(ع) تبدیل شد.
در آزادسازی بستان، هر کار که از دستش میآمد انجام داد. از فرماندهی و طراحی عملیات تا جنگیدن ساده مثل بقیه نیروها. بعد از آزادسازی خرمشهر، از اولین کسانی بود که وارد شهر شد. در طلاییه دستش با ترکش قطع شد، ولی هنوز داروهایش تمام نشده بود که پیش بچهها برگشت.
در سراشیبی یک تپه بلند، چند آرپیجی جلوی ستون منفجر شد. در کمین کامل عراقیها بود. حدود صد نفر در معرض شهادت یا اسارت قرار گرفته بودند. حسین دستور عقبنشینی داد. عدهای از ترس، قدرت حرکت نداشتند. خرازی از سمت چپ موقعیت نیروها، آتش آرپیجی را به طرف عراقیها گرفته بود تا در پناه آن نیروها عقب بروند. ردانیپور هم از سمت راست تپه با تیربار، همان کار حسین را میکرد. سر و صورت حسین و مصطفی از شدت آتش و انفجار سیاه شده بود و موهایشان پر از رمل ریز و درشت بود.
این جملة حسین بود قبل از عملیات در چزابه: «خوب گوش کنید. دشمن تازه بیدار شده، فهمیده از کجا ضربه اصلی را خورده است، ننه من غریبم کسی درنیاره، اگه کسی میخواد بره، تا درگیری اصلی شروع نشده بره، برسیم تو چزابه، محشر به پا میشه. قبل از عملیات هم به شما گفتم، جنگ ما از وقتی شروع میشه که برسیم تو چزابه، امشب و فردا باید عاشورایی بجنگید. اطمینان داشته باشید این رملها برای ما کربلا میشه، نیروهای خودتون را خوب توجیه کنید که بند پوتینهای خودشونو محکم ببندند. مهمات نداریم، اسلحه نداریم، قبول نیست. دشمن رو منهدم کنید و اسلحه آنها را بردارید.»
نگاهها همه رفت تو صورت حسین. حرف آخر را باید او میزد. نشان داده بود که در شرایط سخت و بحرانی، بدون داد و قال اضافه و هول شدن، تصمیمات صحیحی میگیرد.
حسین گفت: پشت ضد هوایی باشید، با یک خط آتش راه بالگردها را ببندید، آسمان را برای پروازشان ناامن کنید. اگر راه تدارکاتشان بسته نشود، این جنگ میتواند هفتهها طول بکشد. یادتان باشد اگر تا بغداد هم برویم، مردم آزادی خرمشهر را میخواهند.
حسین در دسترس همه نیروها بود. آشپزها و رانندهها و دژبانها و نیروهای خط مقدم و غواصها، همه و همه او را میدیدند.
وقتی ازدواج کرد، حقوقش مثل دستمزد بقیه بسیجیها کفاف یک زندگی را ساده را میداد. دو هزار و دویست تومان در ماه.
حسین دست او را گرفت و کنار کشید. بچهها نگاهشان میکردند. حسین با دست به وسط زمین اشاره کرد که فرو نشسته بود و خرابترین نقطه. آهسته گفت: این محل مزار من است. مرا همین جا خاک کنید؛ میان دوستانم. این وصیت من است.
از مردم بومی مناطق گرا میگرفت و خودش به شناسایی قبل از عملیات میرفت. انگار نه انگار که فرمانده لشکر 92 زرهی اهواز است. تا خط مقدم جلو میرفت و مدام به سربازان مستقر در منطقه سرکشی میکرد و اگر کسری و کمبودی داشتند، سریع جبران میکرد. کافی بود یک بار تو را ببیند، تا ماه¬ها و شاید سال¬ها بعد به تو بگوید که کجا تو را دیده و چه با تو گفته است. روابط اخلاقی و مهربانانهاش چنان به شخصیت نظامیاش پیوند خورده بود که از آن پیر پر تلاش ارتش، شخصیتی جذاب و دوستداشتنی ساخته بود. هر جا او بود، هیچ اختلافی میان نیروهای نظامی مستقر دیده نمیشد.
با اینکه قبل از انقلاب بخشی از عمرش را در ارتش سپری کرده بود، اما همه به تقوا و رفتار انسانیاش ایمان داشتند هنگام انقلاب توانسته بود با ترفندهایی یگان¬های تحت امرش را از مقابله با مردم دور نگه دارد. شهید صیاد شیرازی در مقابل امام(ره) درباره او چنین گفت: «در یکی از مراحل عملیات طریقالقدس، در جمع فرماندهان ارتش و سپاه، جلسه دعای توسلی برگزار کردیم که متوجه شدم یکی از فرماندهان پیر ما که ظاهراً ما از او انقلابیتر بودیم، چنان هقهق گریهای دارد حسرتبار!» و امام فرموده بودند: «این اصل رجعت انسان به فطرت خود میباشد. اینها دلشان نور الاهی دیده و قلبشان روشن شده است. بروید از این فضای نورانی بهرهبرداری کنید.»
عراقی¬ها در تنگه چزابه، یک هفته تمام آتش بر سر ما ریختند. یگان¬ها مرتب تلفات میدادند و صدها رزمنده در این تنگه شهید شدند. در اوج درگیری ناگهان موتورسیکلتی را دیدیم که دارد به طرف ما میآید. نزدیکتر ایستاد. جلوتر که آمد فهمیدیم فرمانده لشکرمان شهید نیاکی است. سربازها روحیهای دو چندان گرفتند.
روزی متوجه سیل عظیم کمکهای مردمی و خصوصاً آستان قدس برای لشکر شدم و مانده بودم که چگونه این هماهنگی صورت گرفته است. دل به دریا زدم و از شهید نیاکی سؤال کردم. گفت: «حتماً میخواهی بدانی؟» گفتم: «بله!» گفت: «روزی در شلمچه دیدم صندوق¬های زیادی از میوه پشت خاکریز مانده است، پرسیدم چرا این میوهها را مصرف نمیکنید تا در این هوای گرم اسراف نشوند؟ گفتند میوههای مشهد است و زیاد میآید. فردای آن روز به مشهد رفتم و یکراست رفتم حرم و رو کردم به آقا و گفتم: «قربانت بروم یا امام رضا(ع)، من حتی نمیتوانم کمی میوه برای سربازانم که در حقیقت سربازان شما هستند تهیه کنم، لطفاً عنایتی به ما کنید. این شد که وقتی برگشتم دیدم کمکها را به لشکر ما هم فرستادهاند.»
روزی در هوای بسیار گرم منطقه، وارد کانکس شهید نیاکی شدم. عرق از سر و روی او جاری بود. گفتم: شما در اینجا کولر که دارید، چرا از آن استفاده نمی¬کنید؟ گفت: «سربازهای من در خط کولر ندارند، چطور وجدانم را راضی کنم به داشتن کولر و آنها بیایند ببینند فرماندهشان زیر کولر نشسته است!»
در ابتدای عملیات بیتالمقدس، خبر فوت فرزندش را به او دادند، اما او خم به ابرو نیاورد و به همسرش نوشت: «این سربازانی که هم اکنون در مصاف با دشمن بعثی هستند، همه فرزندان ما هستند و من وظیفه دارم که در کنار آنها باشم و همراهشان بجنگم و پیروزی را برای اسلام و مردم فداکارمان به ارمغان بیاورم. آن فرزندم کسی را دارد که در کنارش باشد، ولی من نمیتوانم در این بحبوهه فرزندان سرباز خود را تنها بگذارم.»
امام حسین(ع) به غلامشان نظر کردند، وگرنه چه کسی فکرش را میکرد که بچة یک کیلو و هشتصد گرمی یک روزی که هفت ماهه به دنیا آمده بود زنده بماند. آن¬قدر بی¬رمق و ضعیف بود که لای پنبه گذاشتندش و تا بیست روز با قاشق چای-خوری قطره قطره به او شیر میدادند.
کسی که به خاطر فعالیت¬های سیاسی علیه رژیم شاه از دانشگاه اخراج شود، اگر به سربازی هم برود، طولی نمی¬کشد که پادگان را به هم می¬ریزد و آخر سر هم به فرمان امام(ره) از سربازی فرار می¬کند.
بالای دیوار کلانتری چهارده تهران و بعد از سقوط کلانتری نوبت به پادگان عشرت¬آباد رسید. حتماً عشرت¬زده¬ها یک روز جثه¬ غلامحسین¬ها را دست کم گرفته¬ بودند که امروز این¬چنین به خفت و دریوزگی افتادند.
حالا که خیال همه از بابت انقلاب و امام(ره) راحت شد، باید رفت به دنبال تحصیل برای خدمت به این انقلاب. غلامحسین دوباره در سال 58 در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول و هم¬زمان به خبرنگاری در روزنامه جمهوری اسلامی مشغول شد.
در جنگ تنها بولدوزرها نبودند که خاک¬برداری می¬کردند، خاکریز می¬زدند و خط به خط جلو می¬رفتند. فرماندهانی هم بودند که بولدوزرهای اطلاعات و عملیات جنگ بودند، سختی¬ها را خط به خط از سر راه برمی¬داشتند و جلو می¬رفتند و راه را به بقیه نشان می¬دادند. حسن باقری این کار را کرد، با اینکه از خیلی¬ها جوان¬تر بود.
خرمشهر داشت سقوط می¬کرد. بعد از ظهر جلسه فرماند¬هان با بنیصدر بود. بچههای سپاه باید گزارش میدادند. حسن هم باید خود را به جلسه میرساند او مسئول اطلاعات کل سپاه بود. هرچند شب گذشته تا نزدیکیهای صبح، شناسایی خطوط اول و دوم عراق را به طور کامل انجام داده بودند، اما اهمیت شناسایی خط سوم به قدری بود که بر خلاف همیشه، خطر شناسایی در روز را به جان خرید و همان روز راهی خط سوم شد. پس از اتمام گزارش مسئول اطلاعات ارتش، نوبت مسئول اطلاعات سپاه بود. رئیس جمهور از تعجب و تمسخر، مثل کسی که بی¬صدا قهقهه بزند، دهانش باز ماند. جوانی کم سن و سال با ریشهای تازه درآمده و اورکت بلندی که آستین¬هایش بلندتر از دستش بود، کاغذ لوله شدهای را باز کرد و شروع کرد به صحبت. پس از اتمام گزارش، حتی بنیصدر هم گفت: «آفرین!» گزارشش جای حرف نداشت.
هر چه به او گفتند: «تو هم بیا بریم دیدن امام» گفت: «نه بیام برم به امام بگم؟ جنگ چی؟ چی کارکردیم؟ شما برید من خودم تنها می¬رم شناسایی.»
دکتر ابتدا باید علت نوسان فشار خون سرتیپ را پیدا میکرد و بعد هرچه زودتر به مداوای او میپرداخت. آخر او یک اسیر نبود. محمد رشید صدیق، فرمانده تیپ 24 مکانیزه عراق بود. به قول فرمانده قرارگاه، اطلاعات او میتوانست جان صدها رزمنده را نجات دهد و یا پیروزی بزرگی را به ارمغان آورد. سرتیپ آرامتر به نظر میرسید و دکتر شروع کرد به پرسیدن از سوابق بیماری قلبی او.
ـ من نه تنها سابقه بیماری ندارم بلکه ورزشکار هم هستم و هفتهای دو بار به کوه میرفتم.
دکتر حسابی کلافه بود و تصمیم گرفت موضوع را با حسن در میان بگذارد که متوجه صدای حسن شد، سنگر فرماندهی کنار سنگر آنها بود. حسن هر وقت با بیسیم حرف میزد، با صدای بلند فریاد میکشید تا صدا به خوبی منتقل شود. ناگهان دکتر دید که رنگ سرتیپ به سرخی و سیاهی متمایل شد و احساس گُر گرفتگی کرده و با سختی پرسید: «شما هم این صدا را میشنوی؟»
دکتر پرسید: «منظورت را نمیفهمم، مگر تو صدایی میشنوی؟»
سرتیپ در حالی که در سنگر بیتابانه قدم میزد گفت:
«صدای یکی از ژنرالهای شماست. بله اون صدا همهش تو گوشمه.»
دکتر با قیافهای متعجب پرسید: «ژنرال قوای ما؟ خوب حالا این ژنرال کی هست؟ از کجا میدونی ژنراله؟»
ـ «چون همیشه فرمان میده. فرمانهای مهم. اون یک کار کشته و قویه. فرماندهان ما همهشون از او میترسیدن.»
دکتر پرسید: «شما چه سابقهای از اون ژنرال دارین که این طوری باعث ترس شما شده؟»
سرتیپ پاسخ داد: «سابقه حمله، شکست، فرار، مرگ. تو جبهه ما صدای او به نام صدای عملیات شناخته شده. هر وقت صدای اونو از پشت بیسیم میشنیدیم، پیش از شروع حمله، بوی شکست از روحیه فرماندهان ما بلند میشد.»
دکتر تازه فهمید بود که دلیل نوسانات فشار خون سرتیپ از چیست؟ صدای حسن باقری یا همان ژنرال!
غلامحسین افشردی، که در جبهه¬های جنگ با نام مستعار حسن باقری شناخته میشد، در عملیات طریقالقدس، در مقام معاونت فرماندهی عملیات، نقش بسزایی در پیشبرد عملیات داشت. او در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس نیز فرمانده قرارگاه نصر سپاه پاسداران بود. پس از عملیات رمضان به فرماندهی قرارگاه کربلا در منطقه جنوب انتخاب شد. بعد از عملیات محرم، جانشین فرمانده یگان زمینی سپاه شد.
در نهم بهمن سال 61، در فکه با حسن بقایی، در حین شناسایی، خمپارهای آمد و او را به آسمان برد.
این آخرین زمزمههای دنیایی حسین است:
«اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمد رسولالله. اشهد ان امیرالمؤمنین علیاً ولیالله. السلام علیک یا اباعبدالله الحسـ ...»!
بچه که بود، زیاد اهل بازی نبود. بیشتر سرش را به کتاب گرم میکرد. یک چادر میانداخت روی دوشش و یکی دیگر را هم میپیچید دور سرش. میرفت روضه میخواند و خواهرهایش گوشهای از اتاق مینشستند و مثلاً گریه میکردند. بعدها محله خودشان، هیئت رقیه خاتون راه انداخت.
روزها پیش پدرش که حجره فرشفروشی داشت، کار میکرد و شبها درس میخواند. هر چه هم پول درمیآورد، خرج کتاب و چاپ اعلامیه میکرد و این جور کارها. از آن انقلابیهای حرفهای شده بود. شهربانی هر جا میشنید که این جوان اصفهانی جلسه گذاشته است، فوری برای تعطیل کردنش دست به کار میشد.
عبدالله تصمیم گرفت برود قم... حجره طلبگیاش هم شده بود پایگاه انقلاب. سرانجام دستگیر شد. برایش پنج سال زندان بریدند. اما با شکنجه هم نتوانستند از زیر زبانش حرفی بیرون بکشند. با یک کمونیست هم سلولش کردند که روز و شب مسخرهاش کند. نمیدانستند که کمونیست هم آخر سر میشود عین عبدالله!
آزاد که شد، دستهدسته میآمدند برای دیدنش. شب یک خروار ظرف در آشپزخانه جمع شده بود. نصف شب خودش بدون آنکه کسی بیدار شود، همه ظرفها را شسته بود. ده روز بعد هم بساطش را بست و رفت شهرکرد. آرام و قرار نداشت. میخواست از امام برای مردم بگوید. مینشست کنار کوچه و ضبط را روشن میکرد تا مردم حرفهای امام را گوش بدهند. ژاندارم¬ها خبردار شدند، عبدالله را توی بیابان ول کردند! و این، اول داستان عبدالله است. همان روحانی که مردم با دو چیز او را میشناختند: یکی با لبخند همیشگی روی لبش و یکی با سادگی اش.
جنگ که شروع شد، فردای عروسیاش رفت جبهه. شده بود نماینده امام(ره) در قرارگاه خاتم الانبیا(ص). این آخرها حسابی هوایی شده بود. به همسرش میگفت: «دلم تنگ شده، سر دو راهیام. نمیدونم بمونم و خدمت کنم یا شهادت رو انتخاب کنم.» اما حالش که حال ماندن نبود. آتش به جان آدم میانداخت. در وصیت نامه اش لابه لای قرضهایش، مهریه همسرش را هم نوشته بود.
روز آخر... از سنگر رفت بیرون که وضو بگیرد و برنگشت. یک ترکش ریز خورده بود به سرش. 12 بهمن 1365 بود و آن روز شلمچه بوی غربت می داد.
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.