اسمش مجید بقایی بود. از آن بچه¬های کله شق بود. دیپلم ریاضی داشت، رشته شیمی هم قبول شده بود، اما سال بعد دوباره از گروه علوم تجربی کنکور داد. فیزیوتراپی را در دانشگاه اهواز خواند و در نهایت شد دانشجوی پزشکی دانشگاه جندی¬شاپور (چمران).
اینها را گفتم تا وقتی برایت می¬گویم این پسر، آرام و قرار نداشت، بدانی یعنی چه؟! فعالیت¬هایش را از همان دانشگاه اهواز شروع کرد. خودش بهبهانی بود. شد عضو گروه منصورون در بهبهان. عملیات¬های خطرناکی مثل ترور سروان داوودی که از افسران سرسخت شهربانی و از عمال بدقلق رژیم پهلوی بود، نقشه همین دانشجوی پزشکی است.
مجید از همان ابتدا شده بود مسئول عملیات مسلحانه گروه. یک وقت¬هایی هم برای جلوگیری از آشوب چماقداران شاه، گروه گشت و بازرسی ترتیب می¬داد. برای تأمین مایحتاج مردم، تعاونی تشکیل داده بود و خلاصه شده بود همه فن حریف بهبهان.
انقلاب که پیروز شد، مجید رفت سراغ سرسپرده¬های رژیم که متواری شده بودند. دنبال سرنخ بود. در کنار همه این فعالیت¬ها معتقد بود که انقلاب به کار فرهنگی نیاز دارد. کانون نشر فرهنگ اسلامی را راه انداخت. نقاش، خطاط، طراح و مسئول تبلیغاتش هم خودش بود و چند نفر دیگر.
در و دیوارهای شهر، یادگاریهای زیادی از مجید دارند. رنگ برمیداشت و در شهر دوره می¬افتاد. روی دیوارهای شهر طرح¬های انقلابی می¬کشید. تا اوایل دفاع مقدس در جهاد سازندگی بود. بعد رفت سپاه و کنار شهید دقایقی، مشغول به کار شد. ارائه راهحلهای ابتکاری و مناسب او، همه را دل¬گرم و پرجوش نگه میداشت.
مجید فرز بود. تا تصمیم می¬گرفت عمل می¬کرد. مقید بود به نماز اول وقت. کنار جاده، زیر آتشباران دشمن، توی کانال¬های باریک و... فرقی نمی¬کرد، او باید نمازش را می¬خواند. رفقایش می¬گویند: قانع بود، متواضع بود، با وقار، منصف، کم توقع و... .
این آخری¬ها شده بود فرمانده قوای یکم کربلا. همراه شهید باقری بود. برای شناسایی رفته بودند که گلوله توپ مستقیم مهمان سنگر آنها میشود.
می¬گفتند مجید یک دفترچه داشت که مطالبی در آن می¬نوشت. دفترچه آقای دکتر را که بعد از شهادتش باز می¬کنند، می-بینند که اسم 39 شهید را در آن نوشته. چهلمی¬اش خودش بود: دکتر مجید بقایی. محل شهادت: فکه، تاریخ 9/11/1361.
همیشه سرش توی کار خودش بود. آرام و تنها، یک گوشه می¬نشست. خیلی لاغر بود. کمتر با بچه¬ها بازی می¬کرد. مادر نگران بود. بچه چهارساله که نباید این همه آروم باشد. بعدها فهمیدند که قلبش ناراحت است. عملش کردند.
می¬خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند. حتی توی خانه صدایش می¬کردند «آشیخ احمد» ولی نرفت. می¬گفت: «کار بابا تو مغازه زیاده.»
هم دانشگاه می¬رفت، هم کار می¬کرد: در یک شرکت تأسیساتی. اوایل کارش بود که گفت «برای مأموریت باید بروم خرم¬آباد.» خبر آوردند دستگیر شده. با دو نفر دیگر اعلامیه پخش می¬کردند. آن دو تا زن و بچه داشتند. احمد همه چیز را به گردن گرفته بود تا آنها را خلاص کند.
دانشجوی مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت باشی و بروی زیر رگبار گلوله. عجیب نیست؟! آدم باید خیلی کله¬شق باشد که همه چیز را ول کند و بزند به بیابان و میان بسیجیهای خاکی. حاج احمد متوسلیان را می¬گویم. فرمانده لشکر 27 محمد رسول الله.
شب¬ها بچه¬ها با هم شوخی می¬کردند. جشن پتو می¬گرفتند. حاج احمد یک گوشه می¬نشست، می¬رفت تو فکر. شوخی¬ها که بیش از اندازه می¬شد، یک داد می¬زد، هر کس می¬رفت یک گوشه. بعضی وقت¬ها خودش هم یک چیزی می¬گفت و با بقیه می-خندید.
پرسید: «کجا بودی تا حالا؟» گفتم: «داشتم غذا می¬خوردم.» دست انداخت یقه¬ام را گرفت و با خودش بُرد. یک پسر 18-17 ساله روی تخت دراز کشیده بود. ما را دید، ترسید. دست و پایش را جمع کرد. «اینا چیه روی دستای این؟» یقه¬ام هنوز دستش بود. نفسم بالا نمی¬آمد. گفتم: «خون.» رو کرد به آن پسر و پرسید: « از کی اینجایی؟» پسر گفت: «یه هفته¬س.» دیگر داشت داد می¬زد: «گفتی دستاتو بشورن؟» پسر گفت: «گفتم، ولی کسی گوش نداد.» یقه¬ام را از دستش کشیدم بیرون. در رفتم. دوباره شروع کرد به داد و فریاد. با التماس گفتم: «حاجی، به خدا من فقط دو ساعته از مرخصی اومدم.» گفت: «نه خیر، یک ساعت و نیمه که اومدی، اما به جای اینکه بیای به مجروحا سر بزنی، رفتی به کیفِ خودت برسی.»
سرم پایین بود که صدای گریه¬اش را شنیدم: «تو هیچ می¬دونی این بچه پیش ما امانته؟ می¬دونی مادرش اونو با چه زحمتی بزرگ کرده.»
شب، ما را توی میدان صبحگاه در دوکوهه جمع کرد. به خط شدیم. گفت: «حالا تا پونصد می¬شمرم، سینه¬خیز برید. دیشب که شناسایی رفته بودیم، شمردیم. باید همین قدر برید تا از دید دشمنان خارج شید.»
از سنگر رفت بیرون وضو بگیرد. برای عملیات مهمات کم داشتند. رفته بود توی فکر. پیرمردی آمد و کنارش ایستاد. لباس بسیجی تنش بود. فکر میکرد او را قبلاً جایی دیده است، اما هر چه فکر می¬کرد یادش نمی¬آمد کجا. پیرمرد به او گفته بود: «تا ائمه را دارید، غم نداشته باشید. توی این عملیات پیروز می¬شید. عملیات بعدی هم اسمش بیت¬المقدسه. بعد هم میری لبنان. دیگه هم برنمی¬گردی.» گریه می¬کرد و برای من تعریف می¬کرد.
رفت لبنان... راستی راستی هم دیگر برنگشت. سال 61 بود که رفت و... مفقود ماند تا امروز. تو فکر می¬کنی حاجی کجاست؟!
آن روز چه غریب مینمود که سرانجام این قنداقه در قربانگاه رقم خورد؛ اما عهد عالم ذر، همهچیز را قریب میکرد و او، پیشگام وادی «بلی» بود. اسماعیل نام گرفت؛ چرا که میبایست به ذبیح خدا اقتدا کند و بانگ لبیک را در نای آخرالزمان فریاد زند؛ لبّیک، اللّهمَ لبَیک، و بهبهان چه نیک مَهدی برای این اجابت بود.
هنوز شور و نشاط کودکی از وجودش رخت بر نبسته بود که خانواده ناگزیر از سختی معاش، راهی دیار غربت شدند تا شاید زندگی، اندکی مدارا کند و آغاجاری مقصد این کوچ بود. آغاجاری، شهری کوچکی بود که از دیرباز در کانون توطئه قرار داشت. بیگانگان نه تنها به ثروت نفت منطقه چشم داشتند که با تیرهای ابتذال، ایمان مردم را نشانه رفته بودند؛ اما فرهنگ وارداتی غرب، هیچگاه نتوانست راهی به درون او پیدا کند. آموزههایی که از کودکی با آنها مأنوس بود، سدی شد به غایت استوار در مسیر هجمهای که پیر و جوان را در کام خویش فرو میبرد و این چنین شد که اسماعیل، رسالت نهی بر دوش گرفت و معروف را شناساند.
دیپلم را که گرفت، کنکور دبیرستان نفت را با موفقیت پشت سر نهاد و وارد هنرستان شد. این مقطع، نقطة عطفی در شکلگیری شخصیت سیاسی او بود. یارانی چون محسن رضایی، یادگار همان دبیرستان بودند. او، نبرد پنهان خویش را از همانجا آغاز کرد و رسالتی را که بر عهدة ابراهیم زمان یعنی امام بُتشکن بود برعهده گرفت اسماعیل فرزند معنوی ابراهیم زمان بود. انفجار مجسمه رضاخان در اهواز یکی از عملیاتهایی بود که از ایمان و شهامت بیمثالی خبر میداد که با روح او عجین شده بود.
کلاسهای قرآنش، معرفت دینی را در درون جوانان به ودیعت مینهاد و همین فعالیتها بود که نقش بازدارندگی را در مقابل ترویج فرهنگ ابتذال ایفا نمود تا آنجا که در سایهسار این حرکت، بسیاری از جوانان منطقه، گوی سبقت در مبارزه با رژیم را از دیگران ربودند.
در همین زمان بود که دوبار به زندان افتاد؛ اما شکنجههای جسمی و روحی، هیچگاه ذرهای از ثبات عقیده اسماعیل نکاست.
محیط نامناسب غربزده دانشگاه او را از فرایض باز نداشت و حتی نماز شبش به تأخیر نیفتاد. جریانات التقاطی، دانشگاه را جبهه نبرد فکری ساخته بود و اسماعیل چون همیشه لبیکگویان به میدان شتافت و با حرکتهای روشنگرانه خود توانست بسیاری از افراد را از دام التقاط برهاند.
سال 57 عرصه حضور دیگری بود که مردانی چون دقایقی را میطلبید. او به تهران آمد و بارور شدن نهالهای امیدی را که کاشته بود از نزدیک به تماشا نشست. به همراه دوستان در فتح پادگانها، نقش مهمی را ایفا کرد. با کامیونی که تدارک دیده بود، انبار مهمات را خالی کرد و دست گروهکها را در غارتگری و تاراج بست. خانهاش، انبار اسلحه و مهمّات شده بود.
تشکیل جهاد سازندگی آغاجاری، اولین گام او در آبادانی ویرانههایی بود که سیطره شوم رژیم شاه در منطقه بر جای گذارده بود. راهاندازی سپاه آغاجاری، وظیفهای به مراتب سنگینتر بود که تنها مردی چون دقایقی میتوانست این سنگینی را تاب آورد. موج شایستگیها، او را فراتر برد و یک سال بعد، مأمور تشکیل سپاه در شهرستانهای خوزستان شد. سپاه خوزستان، وامدار تدبیر و درایت اوست. او خوب فرا گرفته بود که حتی در کوران حوادث میتوان راهی به لبیک جست و به حق، علمدار وادی لبیک بود.
جنگ که آغاز شد، نمایندگی سپاه در اتاق جنگ لشکر 92 زرهی را با آغوش گرم پذیرا شد و با وجود کارشکنیهای بنیصدر خائن توانست نقش بسزایی در سازماندهی و تجهیز نیروها ایفا کند. سوسنگرد هنوز خاطرة دلاوری او را به یاد دارد که چگونه دوش به دوش شهید علمالهدی محاصره را شکافت و افتخاری دیگر بر تارک سوسنگرد آفرید و شهید بقایی در فتحالمبین رشادت او را هرگز از یاد نخواهد برد. جای جای جبهه، عرصه حضور دلاورانه او بود و میدید که همچون صاعقه بر فرق دشمن نازل میشود.
با پذیرش مسئولیت یگان حفاظت شخصیتها در قم و مرکزی عرصه را بر منافقین کوردل تنگ کرد و تدبیر و درایت خاص وی در این دوران، مانع هرگونه سوء قصدی شد. یک سالی که در این مسئولیت بود، روحش هیچگاه قرار نیافت. قرار او در کنار بسیجیهایی بود که در برابر چشمانش آسمانی میشدند. اینگونه بود که نوشت: «یا استعفایم قبول میشود یا چون یک بسیجی ساده به جبهه خواهم شتافت.»
در عملیات خیبر علیوار حماسه آفرید، در بدر باز طلوع کرد و شعاع قلبها را درنوردید. تیپ مستقل بدر، آرمان دوری بود که هیچ گردهای، تاب سنگینی آن را نداشت: اما همّت بلند دقایقی، ناممکن را به فیض وجود میآراست و تیپ بدر یادگاری بود که از اراده و اقتدار اسماعیل سخنها برای گفتن داشت. او، نه یک فرمانده بلکه روحی بود که در کالبد بدر حیات داشت و بر قلبها حکومت میراند. خلوص و سکوت، وقار فرماندهی و تدبیر و کاردانی، موجب تقویت روزافزون جایگاه او در بین افراد شده بود؛ آنگونه که عراقیها او را صدر دوم میخواندند. عربی خوب حرف میزد و با لهجة عربی برایشان دعای کمیل میخواند.
اگر او را میدیدی، تواضعش، سریعتر از همه خصلتها نمود میکرد. با اینکه فرمانده بود، همیشه در ظاهر یک بسیجی حاضر میشد و کسی که او را نمیشناخت هرگز نمیپنداشت که او یک فرمانده باشد. خطا هم که میکرد، از اعتراف به خطا نمیهراسید.
با قرآن مأنوس بود و سالی سه بار ختم قرآن، چیزی بود که هرگز فراموش نشد. انس با قرآن، سعه صدر را در او بالا برده بود و سادهزیستی بر زندگی او سایه افکنده بود و با تجمّلات بیگانه بود و تا لحظه آخر به کم قناعت میکرد.
کربلای پنج، شملچه تدارک میدید که خود را برای نبردی دیگر آماده سازد. دقایقی برای شناسایی رفته بود. اما او را هواپیمای عراقی زودتر شناسایی کردند. آن روز بمبها برای اسماعیل منایی ساختند؛ اما اسماعیل قبل از ذبحشدن طواف کرده بود و لبیک را گفته بود.
اسمش حسین بود. حسین شریف قنوتی. طلبه بود. نگفته بود مرا چه به تفنگ به دست گرفتن. دیده بود خرمشهر در خطر است، با جان و دل مانده بود. توی آن شرایط که بنی صدر، مهمات به خرمشهر نمی¬رساند، مانده بود و شده بود باعث دلگرمی بچه¬ها. با یک نگاه خستگی را از تن بچه¬ها بیرون می¬کرد.
خیلی کم میخوابید، سازمان¬دهی نیروهای شهر، و هماهنگی بین آنها وقت استراحت برایش باقی نگذاشته بود. غذا هم نداشت با تکه نان خشکیده و مقداری آب سر میکرد. روزی به او گفتند: «آشیخ عمامهات را بردار که مزاحم کارت نشود.» گفت: «عمامه کفن من است و حاضر نیستم برش دارم.» آن قدر کار کرده بود که عمامه سفیدش تقریباً دیگرسیاه شده بود.
یک روز در مقر با نیروهای هماهنگی نشسته بود و صحبت میکرد. دیدیم که یک جوان رزمنده هجده نوزده ساله میآید به سمت ما. آن¬چنان خسته بود که تلوتلو میخورد، کم مانده بود اسلحهاش هم زمین بیفتد. شیخ تا این جوان را دید رفت به سمت وی و او را در آغوش گرفت و بوسیدش. بعد زانو زد و پاهایش را هم بوسید.
شهر در حال سقوط است. به خواهرهای مدافع دستور داده شده که انبار مهمات را خالی کنند. مقداری از مهمات به مدرسه¬ای در قسمت جنوبی رودخانه منتقل شد. همه بچهها خسته و تشنه بودند. ناگهان شیخ وارد مدرسه میشد. او توانسته بود از عراقی¬ها یک نوشابه و یک هندوانه بزرگ و چند آر.پی.جی به غنیمت بگیرد. هر چه به تکتک بچهها تعارف کرد که نوشابه را بخورند، گفتند شما تشنهتر هستید، خودتان بخورید. آخر سر هم خودش نوشابه را خورد و هندوانه را داد به بچه¬ها.
رضا داشت رانندگی میکرد. شیخ هم بغل دستش نشسته بود. سر خیابان چهل متری که رسیدند، ناگهان دیدند که عراقیها جلویشان را سد کردند.
رضا گفت: «آقا، اینها عراقیاند!»
شیخ گفت: «سریع برگرد به سمت مسجد جامع.»
موقع برگشتن، ناگهان عراقیها ماشین را به رگبار بستند. زانوی رضا گلوله خورد. گردن، دست، پا و ران شیخ هم مورد اصابت هفت ـ هشت گلوله قرار گرفت. کمی که جلوتر رفتند، عراقیها آر.پی.جی میزدند، خودرو واژگون شد و به جدولهای کنار میدان خورد و ایستاد. رضا و شیخ تا به خود بیایند و دست به اسلحه ببرند، عراقیها آنها را محاصره کردند. یک عده رضا را گرفتند و کتفش را شکستند. یک عده هم دور شیخ حلقه زدند و شروع کردند به پایکوبی و خواندن: «أسرنا الخمینی، أسرنا الخمینی.» یعنی: خمینی را اسیر کردیم.
عمامه را از سرش برداشتند. همین طور داشت از بدنش خون می¬رفت در همین حال شروع کرد به نصیحت عراقی¬ها: «امروز حسین زمان، خمینی است و یزید زمان صدام است؛ از زیر عَلَم یزید بیرون بیایید و بروید تحت بیرق حسین.»
سرباز عراقی عصبانی شد. سرنیزه¬ کلاشینکف را برداشت و به شقیقه¬ او کوبید. سرپا نگهش داشته بودند و جمجمهاش را می-بریدند. به بیرحمانهترین شکل... او هم فقط می¬گفت «الله اکبر».
دور جنازه مطهرش جمع شده بودند و پایکوبی می¬کردند. این¬بار میخواندند: «قَتَلنا الخمینی، قتلنا الخمینی.» اما باز دستبردار نبودند، بعد از جسارتهای زیاد به جسد شیخ و لگد زدن به آن، عمامهاش را به گردنش بستند و در خیابان کشیدند و آن را از بالای یک ساختمان دو طبقه آویزان کردند، بعد آن را به پایین پرتاب کردند!...
رهبر انقلاب درباره این شهید مظلوم فرمود: «اگر شیخ شریف شهید نمیشد، خرمشهر از دست نمیرفت، چون او خیلی شجاع و انقلابی بود.»
اعمال حج تمتع را تمام کرد و از احرام خارج شد. لباس احرامش را شست و خشک کرد و بعد، از همة همسفرانش خواست تا بر روی لباس احرامش بر اسلام و ایمان «محمدجعفر نصر اصفهانی» شهادت دهند. آن روز همه لباس احرامش را امضا کردند.
سال 1375 یکی از همرزمانش در بیمارستان به ملاقاتش رفت تا بیپرده خبر تأثیرات بمبهای شیمیایی را بر روی این فرماندة تیپ یک لشکر پیاده ثامنالائمه به او برساند، منتظر ماند تا اتاق خالی شود. آهسته به او نزدیک شد، سرش را به سینهاش گذاشت و زار زار گریه کرد و حقیقت را به او گفت: «حاجی، دکترها جوابت کردهاند!» و او سر همرزمش را نوازش کرد و با کمال آرامش گفت: «من باید در بیتالمقدس5 شهید میشدم، خدا لطف کرد تا به حج مشرف شوم، به سوریه بروم و از همه مهمتر اینکه افتخار پیدا کردم که سرباز ثامنالائمه(ع) بشوم.»
مجروح شدنهایش را از ماههای آغازین در سال 59 به آخرین ماههای جنگ پیوند زند؛ او در تیرماه 1367 در منطقه مریوان و پنجوین عراق، علاوه بر مجروحیت شدید با سلاحهای سنگین، شیمیایی هم شد.
خطبة عقد را که خواندند، برای اولین بار میخواست همسرش را از تهران به اصفهان بیرد؛ به جای بردن او به جاهای دیدنی، یکراست رفتند به گلزار شهدا، سر مزار دوستان شهیدش، و وقتی با اعتراض خواهرش روبهرو شد که «این کار تو بر روحیهاش اثر منفی دارد» گفت:
«اشتباه تو همین جاست، من از بردنش به گلزار شهدا هدفی داشتم. او یک رزمنده است و باید بداند، راهی که من انتخاب کردهام به کجا میرسد، راه من راه شهادت است. گلزار شهدا را به او نشان دادم که به او بگویم خود را برای چنین لحظهای آماده کند، اگر مرا انتخاب کرده است، باید در این راه مرا یاری کند.»
به همسرش گفت: «من به درد پشت میز نمیخورم. جای من توی منطقه است» ساکش را برداشت و به سنگر برگشت. هر جا خطر بود، او هم بود. او کسی بود که در آغاز خدمت خود از فرمانده خود پرسیده بود: «سختترین محل خدمت شما کجاست؟ مرا به آن یگان بفرستند!» نصر، گروهان خود را در منطقهای مستقر کرد که در ناامنی کامل میان نیروهای عراقی و عناصر ضد انقلاب بود و تدارکات و مهمات و آذوقه را باید با طناب بالا میکشیدند.
در حال گذراندن دوران خدمت سربازی بود، که دوست داشت عضو ارتش یا سپاه شود. سر دو راهی که کدام لباس مقدس را بپوشد، لباس سپاه یا ارتش را، شبی در خواب دید که به محضر وجود مقدس امام زمان(عج) شرفیاب شده است و از آن حضرت کسب تکلیف میکند که حضرت به او فرمودند «ارتش به شما نیاز بیشتری دارد، به ارتش بروید». محمدجعفر نصر در طول خدمتش همواره خود را سرباز امام زمان(عج) میدانست، روزی در گوشهای تنها مشغول تلاوت قرآن بود که متوجه شد سربازی چند گالن نفت را به سوی محل استقرار نیروهای او میبرد؛ به طرفش رفت و کمکش کرد. در بین راه سرباز که نمیدانست که نصر فرمانده است، از او پرسید: «تو هم سرباز اینجایی؟» پاسخ داد: «ما همه سرباز امام زمان(عج) هستیم.»
سر سال، خمس مالش را حساب میکرد. هر گاه حرفی نمیزد و یا کار خاصی نداشت، لبش به ذکر گفتن و صلوات مشغول میشد. با روزه گرفتن ماههای رجب و شعبان که بیشتر بدون سحری میگرفت، به استقبال ماه رمضان میرفت. آنقدر با روزه گرفتن مأنوس بود که پس از عمل جراحی معده، بهخاطر جراحات شیمیایی در سال آخر عمرش، به شدت نگران روزة ماه رمضان بود و در بستر بیماری دعا کرد: «خدایا عمرم را تمام کن اگر باشم و نتوانم روزه بگیرم.»
به حضرت زهرا(س) ارادتی خاص داشت. جلوتر از سادات راه نمیرفت، به سادات میگفت: «اگر من جلوتر از شما حرکت کنم، فردای قیامت در برابر بیبی فاطمه زهرا(س) جوابی ندارم.» همیشه آرزو داشت که خداوند فرزند دختر به او بدهد تا نامش را «زهرا» بگذارد. خداوند هم در روز تولد حضرت زهرا(س) دختری به او عطا کرد و نصر همیشه مباهات میکرد که در تمامی فامیل، زهرای کوچک او، تنها دختری است که در روز میلاد حضرت زهرا(س) به دنیا آمده است.
در روزهای آخر جنگ، وقتی ترکش پهلو و پایش را شکافت، روی تخت بیمارستان گریه میکرد. میگفت: «یا فاطمه الزهرا» «یا حسین شهید» «آیا من لیاقت شهادت و دیدار شما بزرگواران را ندارم.»
قطعنامه که پذیرفته شد، همیشه در اینکه در فضای آلودة شهر تنفس میکند، به خود میپیچید و حسرت میخورد و میگفت: «در شهر نمیگذارند آدم خواب ائمه و حضرت زهرا(س) را ببیند.»
او که در شهریور سال 1399 در اصفهان دیده به جهان گشوده بود، در نوزدهم آبانماه 1375 واژة زیبای «شهادت» را همنشین نام زیبای خود کرد و با بر تن کردن لباس احرامی که در ایام حج به امضای مؤمنان رسانده بود، به دیدار امام و یاران شهیدش رفت. وصیتنامهاش را که باز کردند اولین جملهای که به چشم میخورد، توحید و عبودیت و فنای در محبت اهلبیت عصمت و طهارت(ع) بود:
بسمالله الرحمن الرحیم
وصیتنامه بنده روسیاه خدا محمد جعفر نصر
ذرات وجودم به وحدانیت و رسالت محمد(ص) و ولایت حضرت علی(ع) و یازده فرزند معصوم پسر ابوطالب شهادت میدهد...
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.