امشب حدیث عشق خود را فاش میگویم تا آسمان پولک نشان ، چشمک زنان ، بر قدسیان ، بارانی از عطر شقایقها بریزد. به کدام سو رو کنیم و از کدامین راه بگریزیم. ما که نه طاقت دوری از امام را داریم و نه لیاقت زیستن در دولت عدالتش را. چگونه شبها را نخسبیم و سر بر خاک عبادت ساییم و روزها شهادت را در سایه شمشیرش نظاره گر باشیم. اگر راز دلم گویم ، حدیثش را تو میدانی مرا از لطف خود هردم به بزم خویش میخوانی خلیلی ، یوسفی ، نوحی ، سلیمانی ، نمیدانم دم پاک مسیحا و کف موسی بن عمرانی حدیث لیلهالقدری ، هزاران ماه را ماهی نزول آیه سبز صفابخش بهارانی اگر حسن تو را وصفی شود ، من فاش میگویم تو برتر از هزاران یوسف زیبای کنعانی لبت گر واشود ای مخزن علم خداوندی حکیمان را بیاموزی ز حکمتهای لقمانی الا روح مجسم در کنار آیه تطهیر سزد آنکه جمالت را زناپاکان بپوشانی لبخندهای شوقمان با قطرههای اشک که حکایتگر فراق توست در هم میآمیزد و دل را به امید ظهورت خوش میدارد. انشاءالله ********************************************** جانا به حاجتی که تو را هست با خدا کاخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است سالها گذشت و دیدگان ناکام ، از آن روی درخشان فروغ برنگرفت و در داغ فراق تو ، اشکها عرصه بینایی را بر دیدهها تنگ گرفتهاند. در شبهای آکنده از تباهی ای کوکب هدایت به درآی و راه بر گمگشتگان وحشت زده حیران بنمای و ای صبح صادق از آفاق وجود ، دمیدن آغاز کن با خنجر زرین ، پهلوی شب را بشکاف ؛ که شب از حد فزون شد هر چند خفاشان در انکار تو سایهها را امتداد میدهند برآی که شمس و قمر از خاک پایت سرمه کنند برآی و خاک از تن برگیر ؛ رأیت افراز و صبا زین کن که توسن وحشی این شب تیره یکه میتازد تن از دوری تو بگداخت و جان از آتش هجر تو بسوخت خنک نسیم سایه طوبای تو ، و عطر سدرهالمنتهای تو دواست ای زلال جویبار سرابْ زدگان ، ترنم آب از تو میجویند ببار که باران رحمت سوسن و خس نمیشناسد پرستوهای دلها به جست و جوی تو به پرواز میآیند و در کوچهاشان نشان از کوی تو میجویند ای نور چشم من ، رخ بنمای که جهان در انتظار توست.
دلم گرفته است گرفته تر از آسمانها و افلاک و موج های انتظار قلبم هر روز شدیدتر از روز دیگر میشود و در ساحل دلم غوغایی لا ینوصف ایجاد می کند . بارالها ! ساعتها می آیند و می روند و این ذره ذره عمر من است که بدون معشوق می گذرد و تنهاییم روز به روز شدید تر و دلتنگیم روز به روز افزونتر می شود . معبودا ! مگر تو نگفته ای که شما دنبال هر چه باشی آن را به شما میدهم پس چرا به من وصال به معشوق نمی دهی . پروردگارا ! ساعتها و دقایق عمرم گذشت و نفسم به ثانیه رسید و شمع وجودم در انتظار یار ، ذوب گشت و به ذرات آخر رسید . خدوندا ! هیچ کاروانی بی ساربان به منزلگه مقصود نمی رسد ، پس چرا ساربان وجودم را نمی رسانی . تا روحم ، قلبم ، عمرم و دلم آرام گیرد که با او همچو گل سرخم و بی او همچو پاییزم اللهم عجل لولیکک الفرج و این بار با خود عهد بستم که هر گاه سحرگاهان بر سجاده ی عشق ابراز بندگی می نمایم ، عهد و پیمانم را محکمتر و استوارتر از قبل با او ببندم . تا آقایم ، مولایم ، سرورم و تنها امید زندگیم مصمم شود برای ظهورش . پس بیایید این بار دعای عهد را با یک نگاه دیگر بخوانیم: اَللّهُمَّ اَرِِنِی اَلطَلعَهَ الرَشیدَهَ وَالغُرَّهَ الحَمیدَه وَاکحُل ناظِری بِنَظرَهٍ مِنّی اِلَیهِ وَعَجَّل فَرَجَهُ وَ سَهِّل مَخرَجَه............. ------------------------------- این متن رو خودم ننوشتم و مال یکی از بچه هاست.
چشم صنوبران سحرخیز هنگامه ای شکفت. خورشید می دمید!!! آقا! طاق نصرتی بر سر در دلمان بسته ایم! تو را به مادرت _زهرا(س)_ قسم، دلمان را متبرک به قدومتان کنید...
بر شعله ی بلند افق خیره مانده بود.
دریا،
بر گوهر نیامده آغوش می گشود.
سر می کشید کوه،
آیا در آن کرانه چه می دید؟
پر می کشید باد،
آیا چه می شنید، که سرشار از امید،
با کوله بار شادی،
از دره می گذشت،
در دشت می دوید؟!
یکباره آسمان و زمین را فرا گرفت.
نبض زمان و قلب جهان تند می تپید.
دنیا،
در انتظار معجزه...؛
خدا کند این روزگار نابسامان، کابوسی بیش نباشد. خدا کند ... خدا کند دیگر از این خواب نحس، پا شویم! چشم بمالیم، رخی بشوییم تا باورمان شود که تو هستی...
آقا جان ! دیگر از حرف، خسته ایم... بس که گفتیم منتظریم، اما حتی روز شمار دلمان را به وقت دیار تو گم کردیم.
گرچه عمری است که بی تو بودن را سر کردیم بدون گفتن حتی آخی...
اما اگر سنگ هم باشیم، دیگر از فشار حادثه ها ترک برداشتیم.
مردیم بس که از دل سنگ خود، خارها پروراندیم تا روح تو را بیازارند و خود خار نشدیم که وجود گل آرای تو را حافظ باشیم...
حالا که دیگر حرفی برای گفتن نمانده، می خواهم تو خود حرف آخر دلم باشی...
می خواهم مرا از دست غفلت بخری و در راه خدا آزاد کنی...
خیلی مهم است که نردبان پله آخر داشته باشد. نه؟!
پس تو، پله آخر دلم، برای رسیدن به خدا باش!!!
شدست شهر چراغان، ز نور و عشق و صفا
مگر گذار تو جانا به این دیار افتد؟!
به خاک شهر و دیاری که پای بگذاری
به کوچه کوچه ی آن نقشِ افتخار افتد
آقا! دلمان تنگ آمدنتان است...
آقا! دیگر بیایید...
آقا!!!
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.