وقتی به هوش آمد، دکتر، مضطرب بالای سرش ایستاده بود و با خود میگفت: «اگر بفهمد هر دو پایش قطع شده چه واکنشی نشان خواهد داد؟»
دکتر دستی به پیشانی سعید کشید و گفت: «آقا سعید! حالت چطوره؟»
لبخند زد و گفت: «الحمدلله. ببخشید دکتر که به شما زحمت دادم.»
سعید: «آقای دکتر! کی میتونم برگردم؟»
با این حرف انگار آب سردی روی دکتر ریختند. رنگش پرید. گفت: «انشاءالله وقتی پات خوب شد!»
با شنیدن این جمله، سعید کاری انجام داد که همه امدادگران و حاضران را غافلگیر کرد. ملافه را از روی پایش پس زد و هنگامی که نگاهش به پاهای قطع شدهاش افتاد، ناگهان لبخندش شکفت. سعید که گویا جانی تازه گرفته بود، چشمهایش را به سقف دوخت و گفت: «خدایا! دو پا داشتیم و دادیم، ولی شرمندهایم.»
دکتر که نمیدانست در برابر این عمل او چه عکسالعملی نشان بدهد، گفت: «سعید جان! اگر اجازه بدهی آمپول مرفین بزنم.»
سعید که حظ روحی زیبایی را تجربه میکرد، گفت: «درد کشیدن لذتش بیشتره.»
یکی از امدادگرها که نیرومند و چارشانه بود، جلو آمد و دست سعید را بوسید و گفت: «آقا سعید! برای ما زمینیها دعا کن که در تمام عمرمون حداقل یک قدم را با پای اراده برداریم.»
مهدی باکری، یک بسیجی بود!!! ناراحتی کتف مزاحمی دائمی برای آقا مهدی بود.جایی که قبلاً مورد اصابت گلوله قرار گرفته بود. روی این حساب نمی توانست بارهای سنگین بلند کند. «حاج امراله... من یک بسیجی ام». بر گرفته شده از ماهنامه فکه
یک روز تصمیم می گیرد برای سرکشی و اطلاع از کمبودهای انبار بازدید به عمل آورد. مسئول انبار«حاج امراله» بود. پیر مردی با لباس سفید و چهرهای گشاده. وقتی آقا مهدی به آن قسمت می رسد حاج امراله و هشت بسیجی جوان در حال خالی کردن بار کامیون بودند که تازه از راه رسیده و آذوقه آورده بود. حاج امراله که مهدی را از روی قیافه نمی شناخت وقتی می بیند ایشان در کناری ایستاده و آنها را تماشا می کند داد می زند: جوان....چرا همین طور کناری ایستاده ای و برو بر ما را نگاه می کنی؟ تا حالا ندیده ای از کامیون بار خالی کنند؟ بیا بابا بیا این گونی ها را تا انبار ببر. آمده ای اینجا که کار کنی.ی ادت باشد. از حالا تا هر وقت که من بگویم باید پا به پای این هشت نفراین بارها را خالی کنی فهمیدی؟
و آقا مهدی با معصومیتی صمیمی باسخ میدهد:«بله...جشم»
با آنکه حمل گونیهایی به آن سنگینی روی کتف مجروح بسیار مشکل بود آقا مهدی بدون اینکه حتی ناله ای کند چابک و تند گونی ها را خالی میکند.
نزدیکیهای ظهر «طیب» برای دادن آمار به حاج امراله به آنجا می آید. بعد از سلام و احوالپرسی حاج امراله می گوید: یک بسیجی در کار امروز به ما کمک می کند. نمی دانم از کدام قسمت است. می خواهم بروم و از پرسنلی بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند. طیب می پرسد «حاج امراله کدام بسیجی؟» و حاج امراله آقا مهدی را نشان می دهد.
طیب متعجب می شود و به سرعت به طرف آقا مهدی می دود و گونی را از روی شانه های او بر می دارد و بعد با ناراحتی به حاج امراله می گوید: هیچ می دانی این شخص کیست؟ این آقا مهدی است. آقا مهدی باکری. فرمانده لشکرمان.
حاج امراله و هشت بسیجی دیگر با تعجبی بغض آلود جلو می آیند و آقا مهدی بدون اینکه بگذارد آنها حرفی بزنند صورتشان را میبوسد و می گوید:
دو تا خاطره از سردار شهید مهدی باکری یکی را می خواستیم برای فرماندهی گردان. آقا مهدی بهم گفت: « آدم داری؟» گفتم: « یکی از بچه ها بد نیست؛ فرمانده گروهانه. میگم بیاد پیشت.» توی راه باهش صحبت کردم. توجیهش کردم. می ترسیدم قبول نکند. بنده خدا اخلاق خاصی داشت؛ یک کمی تند بود. دیده بودم قبلاً با فرمانده گردانش جر و بحث کرده بود. دوتایی نشسته بودند توی نفربر. آقا مهدی حرف می زد و او سرش را انداخته بود پایین و فقط گوش میکرد. حرف های آقا مهدی که تمام شد ، فقط یک جمله گفت. گفت: « روی چشم. هرچی شما بگین.» از ماشین که می آمد بیرون ، داشت گریه میکرد.
----------------------------------------------------
یکیشان با آفتابه آب می ریخت ، آن یکی سرش را می شست.
– بهت می گم کم کم بریز.
– خیله خب. حالا چرا این قدر می گی؟
– می ترسم آب آفتابه تموم بشه.
– خب بشه می رم یه آفتابه دیگه آب می آرم.
رفته بود برایش آب بیاورد که بهش گفتم: « خوبه دیگه! حالا فرمانده لشکر باید بیان سر آقا رو بشورن! » گفت: « چی می گی؟ حالت خوبه ؟» گفتم: « مگه نشناختیش؟» گفت نه.
------------------------------------------------------
پ.ن: شهید علی تجلایی: هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا بخوان.
فرازی از وصیت نامه سردار شهید علی تجلایی دختر عزیزم! می دانم که حالا کوچکی و مرا به یاد نمیآوری. و لیکن دخترم، وقتی که بزرگ شوی حتماً جویای حال پدرت و علت شهادت پدرت خواهی بود. بدان که پدر تو یک پاسدار بود و تو نیز باید پاسدار خون پدرت باشی. دخترم! میدانم یتیمانه زندگی کردن و بزرگ شدن در جامعه مشکل است و لیکن بدان که حسین و حسن و زینب یتیم بودند. حتی پیامبر گرامی اسلام نیز یتیم بزرگ شد. دخترم! هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا بخوان و مصیبت های سرور شهیدان تاریخ حسین(ع) را بنگر و اندیشه کن... امیدوارم که در آینده وارث شایستهای برای پدرت باشی. پروردگارا! مرا و فرزندانم را برپادارنده نماز قرار ده و دعایم را بپذیر. --------------------------------------------------------------------------------------------------------- پ.ن1: یه هفته ای قسمت شد، با راهیان نور رفتیم، جنوب. جاتون خالی. اونجا یه جای دیگه است. پ.ن2: بیا ما هم به وصیت این شهید بزرگوار عمل کنیم (هر وقت دلت گرفت، زیارت عاشورا بخوان)
به نام خداوند مردان جنگ جانباز اعصاب و روان و مظلومیت جانبازان اعصاب و روان از مظلومترین افراد جامعه به شمار می روند، زیرا سعی می شود این افراد را به دلیل مشکلات روحی- روانی از دیگر اقشار جامعه دور نگه دارند. محسن 43 ساله، یکی از این جانبازان که در سال های 62 ، 63 ، 64 و 66 بر اثر موج انفجار مجروح شده است، می گوید: به هر سازمانی مراجعه می کنم، به رغم دارا بودن لسانس مترجمی زبان انگلیسی، از استخدام من امتناع می کنند. بر اثر مجروحیت از داشتن فرزند محروم شده ام. به همسرم قول داده بودم که زندگی خوبی برایش مهیا کنم، اما حالا از او شرمنده ام. با این شرایط، تأمین مخارج روزمره زندگی برایم سخت است و هزینه سنگین درمان و تهیه دارو مشکلی است که بنیاد آن را پرداخت نمی کند...
دلیران چون شیر و ببر و پلنگ
به نام خداوند یاران دین
زخود رفته مردان اهل یقین
به نام یلان محمد نشان
که شد شورشان غبطه روزگار
علی صولتانی که در خون شدند
به یک نعره از خویش بیرون شدند
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.