سرگذشت و شرح حال شهدای دفاع مقدس را، اینبار به روایتی دیگر و بیانی متفاوتتر از دفعات قبل بخوانید: الله بندهسی! (شهید مهدی باکری)
وقتی اسلام در خطر باشد، این سینه را نمیخواهم (شهید احمد کشوری)
معجزه چزابه (شهید مخبری)
با خدا معامله کردهام (شهید یعقوب علیاری)
شهید مصطفی اردستانی
یک = پنج!!! (سی - 130)
پرواز از ایستگاه یا زهرا (شهید احمد کاظمی)
گمنامی... (شهید داوود کریمی)
شهیدی با نمره 21 (شهید مصطفی چمران)
نام این جوان را به خاطر بسپارید! (شهید علی صیاد شیرازی)
امشب و فردا را فقط عاشورایی بجنگید (شهید حسین خرازی)
اینها دلشان نور الهی دیده (شهید منفرد نیاکی)
حسن باقری (شهید غلام حسین افشردی)
وضو و آنگاه، شهادت (شهید عبدالله میثمی)
رزمنده ای با تیر و کمان (شهید بهنام محمدی)
ما می مانیم (شهید حسین علم الهدی)
حالا اول راهی هستم که دنبالش بودم (سید محمد تقی رضوی)
شکوه غیرت ایرانی (شهید نادر مهدوی)
مردی به مقصد کربلا (شهید سید موسی نامجو)
سی و نه + یک (شهید مجید بقایی)
مردی که دیگر بازنگشت (جاوید الاثر حاج احمد متوسلیان)
صاعقه ای بر فرق دشمن (شهید اسماعیل دقایقی)
زیر بیرق حسین(ع) (شهید حسین شریف قنوتی)
هر جا خطر بود، او هم بود (شهید محمد جعفر نصر اصفهانی)
عروسی من روزی است که در خون خودم بغلتم (شهید مصطفی ردانیپور)
Eject به ملکوت (شهید عباس دوران)
از خدا تا به خدا (شهید عباس بابایی)
در قفس هم میتوان پرواز کرد (شهید محمد جواد تندگویان)
متولد میاندوآب بود. فارغ التحصیل رشتة مهندسی مکانیک. شهردار ارومیه و این آخریها شده بود فرمانده لشکر 31 عاشورا. معروف شده بود. دیگر کسی نبود که مهدی باکری را نشناسد.
مرتب میرفت به محلههای پایین شهر، مثل علیآباد و حسینآباد و کوچههای خاکی و گلی آن را آسفالت میکرد. مینشست با کارگرها چای میخورد، غذا میخورد، حرف میزد، شوخی میکرد، تا کارها سریعتر و با رغبتتر انجام شود. اصلاً هم بلد نبود ریاست کند. اما اداره کردن چرا. نه منشی داشت و نه اجازه میداد نفسش بلندپروازی کند. در اتاقش هم همیشه باز بود.
فکر کردم از خودمان است. یکی بهش گفت: «آره. اون بیل رو بردار بیار از اینجا مشغول شو!» رفت بیل را برداشت و شروع کرد به کار. دو سه نفر آمدند. گفتند: «آقای شهردار! شما چرا؟» گفت: «من و اونها نداره. کار نباید زمین بمونه.» بیل میزد عینهو کارگرها. عریق میریخت عینهو کارگرها!
برادرم هردومان را خوب میشناخت. آمد به من گفت: «زندگی کردن با مهدی خیلی سختهها، صفیه.» گفتم: «میدونم.» گفت: «مطمئنی پشیمان نمیشوی؟» با اطمینان کامل گفتم: «بله.» شاید فکر مهریه هم از همینجا توی ذهنم شکل گرفت که باید ساده باشد. آن قدر ساده که هیچ کس نتواند فکرش را بکند. مهدی هم به همین فکر میکرد. وقتی گفت: «یک جلد کلامالله و یک قبضه کلت» شادی در چشمهای هردومان و در سکوتی که پیش آمد، موج زد.
رفتم گفتم: «ممکن است حمید جا بمونه، بذار برن بیارنش!» گفت: «حمید دیگه شهید شده، باید بمونه. اون جوانی باید برگرده که زخمی شده و میتونه زنده بمونه، هر موقع شهدای دیگه رو آوردید عقب، اون وقت حمید رو هم بیارید!» دستوره، دستور، ریاست بلد نبود، اما اداره میکرد.
دست آخر متوسل شدند به احمد کاظمی که رابطهاش با مهدی نزدیکتر بود. من وسط بودم و پیامها را میشنیدم. احمد گفت: «مهدی کجایی؟» مهدی گفت: «اگر بدونی، اگر بدونی کجا نشستم و پیش کیها نشستم.» احمد گفت: «پاشو بیا مهدی!» مهدی میگفت: «اگر بدونی دارم چه چیزها میبینم.» احمد گفت: «میدونم، میدونم. ولی دلیل نمیشه که بلند نشی بیایی.» مهدی گفت: «اگر این چیزها را که من میبینم تو هم میدیدی، یه لحظه اونجا نمیموندی.» احمد گفت: «یعنی نمیخواهی بلند...» مهدی گفت: «احمد! پاشو بیا! بیا اینجا تا همیشه با هم باشیم.» احمد گفت: «فعلاً خداحافظ.» شاید ربع ساعت بیشتر طول نکشید که دیدم احمد کاظمی آمد، از همانجایی که اسکله بود. رفتم گفتم: «کجا؟» گفت: «میخوام برم پیش مهدی.» گفتم: «از اینجا نه! بیا از اینور با هم بریم!» گفت: «مگه جای دیگه هم اسکله هست؟» گفتم: «بیا حالا! ...» کشیدم بُردمش یک جای امن نشاندمش. گفت: «چی شده، مطمئنی؟ چرا نمیذاری برم پیش مهدی؟» سعی کردم خودم را کنترل کنم. به کیسهای نگاه کردم و گفتم: «دیگه لازم نیست.» احمد همانجا زانو زد و بغضش ترکید.
25 بهمن 63 بود. هورالعظیم، کنار دجله... . یادش به خیر، تکیه کلامش بود: الله بندهسی (بنده خدا)...!
احمد، نامی است که شجاعت و پایداری را در یاد مردم این سرزمین زنده میکند. احمد، کشوری بود که در قلب ملتی جای باز کرد.
1332، فیروزکوه شاهد طلوع فرزندی بود که شعاع نورش در فرداهای دور، آسمان ایران را پرتو افشانی کرد. از همان آغاز از جبین این مولود، همت را میشد خواند. چیزی که گذر زمان نمودش را هر چه بیشتر هویدا ساخت.
پدرش با اینکه در ژاندارمری مشغول به خدمت بود و چیزی کم نداشت، ظلم و زور دستگاه جبار را تاب نمیآورد و به شکلهای مختلف میکوشید حقوق از دست رفتة مردم را ایفا کند. سرانجام نیز که فضا را برای خدمت به مردم مناسب نمیدید، استعفا داد و به کشاورزی روی آورد. و به نان رنج و عرق جبین بسنده کرد.
«انسان نباید فقط مسلمان شناسنامهای باشد؛ بلکه باید عامل به احکام شرع باشد.» اینها را احمد همیشه و هر جایی میگفت. اهل مطالعه بود. سیر مطالعاتیاش، شخصیت سیاسی او را پیریزی کرد. در دوران دبیرستان با دو تا از همکلاسهایش فعالیت سیاسی، مذهبیاش را شروع کرد.
میخواست به آسمان نزدیکتر شود. دیپلم را که گرفت، به استخدام نیروی هوایی درآمد. در همة دورهها ممتاز بود. توی بچههای هوانیروز، همه به چشم استادی نگاهش میکردند. اساتید خارجی هم تحت تأثیر منش دینی او قرار گرفته بودند. میگفت: من یک مسلمانم و مسلمان نباید فقط به فکر خود باشد. عبادتش دیدنی بود. چنان غرق عبادت معبود میشد که انسان را تحت تأثیر قرار میداد. به نماز که میایستاد، دیدنی بود. خوف بر تمام وجودش سیطره پیدا میکرد و رنگ چهرهاش عوض میشد؛ الذین فی صلاتهم خاشعون.
دوست داشت طلبه شود. افسوس میخورد که چرا نرفته است طلبگی بخواند؛ میگفت: ای کاش در لباس روحانیت بودم! بهتر میتوانستم حرفهایم را بزنم.
صندوق کمک به فقرا ایدهای بود که کشوری با چند تا از دوستان در پایگاه راهاندازی کرد. از فقرا که سخن میگفت، اشک بر گونهاش سرازیر میشد. خود را در مقابل آنها مسئول میدانست. حرفهایش خیلی به دل مینشست.
با شیرودی برای براندازی رژیم شاه فعالیت میکردند. پایگاه شکاری خاطرههای بسیاری از دلاوری این دو یار دارد که چگونه بیهیچ هراسی خطر را به جان میخریدند. بارها تحت بازجویی ساواک قرار گرفت و هر بار از دست آنها فرار کرد. بارها در جریان تظاهرات کتک خورد. میگفت: این باطومی که من خوردم، چون برای خدا بود، شیرین بود. من شادم از اینکه میتوانم قدمی بردارم و این توفیقی است از طرف پروردگار.
جنگ که شروع شد، کشوری کار خودش را خوب میدانست. دفاع از میهن و اسلام. خستگی را خسته کرده بود و از سختی راه هراسی نداشت. شهید فلاحی میگوید: «شبی برای مأموریت سختی در کردستان داوطلب خواستم. هنوز سخنانم تمام نشده بود که جوانی از صف بیرون آمد. دیدم کشوری است. احمد فرشتهای بود در قالب انسان»
مقام معلمی شایسته او بود. شهید شیرودی میگفت: احمد، استاد من بود.
اسلام را فراتر از همه چیز میدید. جایی که باید امام حسین(ع) برای دین فدا شود. دیگر جایی برای هیچ حرفی باقی نمیماند. ترکشی به سینهاش نشسته بود. منتظر آخرین عمل جراحی بود، اما بلند شد که برود. گفتند بمان تا پس از عمل جراحی مرخص شوی. جواب داده بود: «وقتی اسلام در خطر باشد، من این سینه را نمیخواهم!»
میگفت: «تا آخرین قطره خون برای اسلام و اطاعت از ولایت فقیه خواهم جنگید.»
سرانجام عشق به ولایت او را تا ملکوت راهی کرد. پانزدهم آذر 59 بعد از یک عملیات موفق، هلیکوپترش مورد اصابت راکتهای دو میگ قرار گرفت. با اینکه هلیکوپترش داشت در آتش میسوخت، توانست آن را به خاک خودی برساند، اما دیگر مجالی نمانده بود. کشوری هم رفت.
در حاشیة نهجالبلاغه به خطی خوش چنین نوشته شده بود:
«هرگاه غمگین شدی و دلت از دست زمانه گرفت، به نهجالبلاغه رجوع کن، باشد که سخنان این مرد بزرگ تسلی خاطر گردد». مخبری، پاکباختة کلام مولا علی بود و جانش سیراب معرفتی بود که نهجالبلاغه به او نثار میکرد. سال 1324 حریم قدس رضوی، تولد فرزندی را به نظاره نشست که حماسهساز عرصة بستان شد. نام او را .... گذاشتند.
دیپلم را که گرفت، وارد دانشکدة افسری شد. بعد هم مسئولیت گردان 125 مکانیزه از تیپ 16 زرهی را عهدهدار شد. جنگ که شروع شد، عرصة حماسهآفرینیهایش فراهم شده بود. پل سابله هیچگاه حماسه او و یارانش را از یاد نخواهد برد که چگونه استقامت و پایداری را مردانه به تصویر کشیدند. شهید صیاد شیرازی، همانجا به پاس حماسهآفرینیهایش، در زیر باران آتش و گلوله، به او درجه سرهنگ دومی میدهد.
بستان عرصة دیگری برای ظهور او بود.
صدام آنقدر به برتری نظامی خود دل بسته بود که پیش از حمله گفته بود: من بستان را گرفتم. اما این مخبری و یارانش بودند که در ده روز مقاومت و نبرد خونین، مهر باطلی بر ادعای او زدند. این ده روز مقاومت، سرآغازی برای عملیات پیروزمندانه فتحالمبین شد که ارتش تا دندان مسلح بعث را زمینگیر کرد.
هنوز به مخبری میاندیشید، به رشادت و از خودگذشتگیاش. تنها یک گردان در مقابل دوازده گردان کماندویی. اما یک گردان مرد، با فرماندهی از جنس غیرت و مخبری کار خود را کرد و چه زیبا به امام عرضه داشت: «تا لحظهای که نیروی ایمان و تا لحظهای که خون در رگهای این جوانان وطن و سربازان اسلام در جریان است، نه تنها صدام، بلکه هر یک از مزدورانی که بخواهند چشم خود را به سوی خاک ایران بدوزند، زنده نخواهند ماند». امام فرمود: «شما به حقید، همانطوری که امام سیدالشهدا به حق بود و یزید و بنیامیه را رسوا کرد. شما هم در این نبردهای بزرگ مثل آبادان، تنگه چزابه، بستان کاری کردید که اعجاز بود.»
جای جای جبهه، معرکه دلاوری مخبری شده بود. نام او هراس را بر دل دشمن میانداخت. دشمن هم او را شناخته بود. عناصر خدعه و توطئه دنبال این بودند که مخبری را از ما بگیرند و کردستان نقطة این توطئه شد. ساعت حدود پنج بعد از ظهر، پیچ دارساوین، منطقه سردست، منافقین کمین کردهاند، مجالی دیگر نیست. مخبری هم میرود.
مظلومانه و عارفانه افتاده بود روی تخت بیمارستان. غرق افکار خود بود و از پنجره اتاقش چشم دوخته بود به انتهای افق... صیاد، آبشناسان، نیاکی... احساس میکرد، مرغ روحش دیگر ساکن این قفس نیست، باید میرفت.
حالا دیگر گازهای شیمیایی که سالها بود با او زیسته بودند، به تکاپو افتاده بودند سلول به سلول آکنده می شدند و کپسول اکسیژن کنار دستش هم هیچ کاری از دستش برنمیآمد. تنفس، تنفس، تنفس... نه این بار متفاوت بود.
میشد از پشت چهره یعقوب علیاری که حالا نحیف شده بود و به سختی نفس میکشید، لبخند رضایتش را خواند.
توی آن زمانها که گناه زیر دست و پا ریخته بود، افسران آمریکایی، جوان برومندی را میدیدند که بیتوجه به هزاران ابزار وسوسهانگیزی که فراهم بود، با چه انگیزه و نشاطی دورههای چتربازی، پارتیزانی و نیروی مخصوص ویژه را یک یک میگذراند و حتی از افسران خودشان هم جلو افتاده است.
نوزده سال بود لباس نظام تنش کرده بود و در امریکا و پاکستان دورههایش را تمام کرده بود که انقلاب اسلامی مردم ایران پیروز شد. موقعیت خوبی در ارتش رژیم طاغوت داشت، اما به دریای مبارزان با رژیم پیوست و در اقیانوس ولایت غوطهور شد.
جنگ که شروع شد،عرصهای بود برای بروز مدیریت عالی و پویای علیاری که لباس ایثار به تن کرده بود و فرماندهی میکرد.
حتی ترکش خمپارهها و بمبهای شیمیایی نتوانستند او را از پا بیندازند. پنج بار تحت عمل جراحی قرار گرفته بود و هفت ماه در بیمارستان بستری شده بود. حالا دیگر ورد زبانها شده بود و فرماندهان همه اعتراف داشتند که «او مظهر فرماندهی و شجاعت و لیاقت و رهبری پدرانه و عشق به آب و خاک بود».
هجده سال از پایان جنگ گذشته بود. اصرار دوستانش باعث میشود که سری به امور ایثارگران بزند. میگوید: نمیخواستم دنبال جانبازی شیمیایی بیایم، اصرار و تأکید همکاران و قدیمی مجورم کرد که مزاحم شما شوم؛ من دنبال چیزی نیستم، من با خدا معامله کردهام.
او که افتخار استادی شخصیتی چون صیاد شیرازی را داشت، روی تخت بیمارستان افتاده و انتظار میکشید. سرش را بلند میکرد و گفت: من کوچک و شرمنده همه هستم. من دردم یکی دو تا نیست و باید با تمام روحیهام مبارزه کنم و اگر روحیهآم خش بخورد، تمام. مبارزه من با عوامل شیمیایی همچون مبارزه در جبهه و جنگ است. او نمیخواست درد بر روحیهاش چیره شود و او را مغموم ببینند.
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.